دار سایهی درازی داشت، وحشتناک و عجیب. روزها که خورشید بر میآمد، سایهاش از جلو همهی مغازهها و خانههای خیابان خسروی میگذشت؛ سایهی مردی که در برابر نور گردسوز پاهاش را از هم باز کرده و بالا سر آدم ایستاده است. شبها شکل جانوری میشد که صورتش را روی ستون یادبود گذاشته و دستهاش را از دو طرف حمایل کرده است، شکل یک جانور خیس که آویختهاندش تا خشک شود و قطره قطره آبچکان تا صبح به گوش میرسید. انگار کسی را که دار زدهاند خونش قطره قطره در حوض میریزد، یا اشکهاش بر صورتش سُر میخورد و از چانهاش فرو میافتد. چیزی نظیر صدای سکسهی مردی مست که از واماندگی در ساعت بزرگ بالای ساختمان انجمن شهر تکرار میکند: «دنگ، دنگ، دنگ.»
نویسنده: عباس معروفی
ناشر: ققنوس