نورا: چی چی رو مقدسترین وظایف من میدونی؟
هلمر: من باید بهت بگم؟ وظایفت در مقابل شوهرت، بچههات!
نورا: من وظایف دیگریام دارم، به همین مقدسی.
هلمر: امکان نداره. یعنی چه وظایفی؟
نورا: وظایفم نسبت به خودم.
هلمر: تو پیش از هرچیزی، یه زنِ شوهرداری، یه مادری!
نورا: به این حرف دیگه اعتقادی ندارم. به نظر خودم، پیش از هرچیز، یه آدمم ـ مثل تو...
[هملت]: بودن یا نبودن، حرف در همین است آیا بزرگواری آدمی بیشتر در آن است که زخم فَلاخَن و تیر بخت ستمپیشه را تاب آورد، یا آن که در برابر دریایی فتنه و آشوب سلاح بر گیرد و با ایستادگی خویش بدان همه پایان دهد؟ مردن، خفتن؛ نه بیش؛ و پنداری که ما با خواب به دردهای قلب و هزاران آسیب طبیعی که نصیب تن آدمی است پایان میدهیم؛ چنین فرجامی سخت خواستنی است. مردن، خفتن؛ خفتن، شاید هم خواب دیدن؛ آه، دشواری کار همینجاست. زیرا تصور آن که در این خواب مرگ، پس از آن که از این هیاهوی کشنده فارغ شدیم، چه رویاهای بهسراغمان توانند آمد میباید ما را در عزم خود سست کند. و همین موجب میشود که عمر مصایب تا بدین حد دراز باشد. بهراستی، چهکسی به تازیانهها و خواریهای زمانه و بیداد ستمگران و اهانت مردم خودبین و دلهرهی عشق خوار داشته و دیرجنبی قانون و گستاخی دیوانیان و پاسخ ردی که شایستگان شکیبا از فرومایگان میشنوند تن میداد و حال آن که میتوانست خود را با خنجری برهنه آسوده سازد؟ چهکسی زیر چنین باری میرفت و عرقریزان از زندگی توانفرسا ناله میکرد. مگر بدانرو که هراس چیزی پس از مرگ، این سرزمین ناشناخته که هیچ مسافری دوباره از مرز آن بازنیامده است، اراده را سرگشته میدارد و موجب میشود تا بدبختیهایی را که بدان دچاریم تحمل کنیم و بهسوی دیگر بلاها که چیزی از چگونگیشان نمیدانیم نگریزیم. پس ادراک است که ما همه را بزدل میگرداند؛ بدینسان رنگ اصلی عزم از سایهی نزار اندیشه که بر آن میافتد بیمارگونه مینماید و کارهای بزرگ و خطیر بههمین سبب از مسیر خود منحرف میگردد و حتی نام عمل را از دست میدهد. دیگر دم فروبندیم! اینک اُفلیای زیبا! ای پریرو، در نیایشهای خود گناهان من همه را به یاد آر.
برای کسی که این کتاب را از صاحبش میدزدد، یا آن را قرض میگیرد و بعد پس نمیآورد، باشد که کتاب به یک افعی در دستانش تبدیل شود و او را از هم بدرد. باشد که افلیج شود و همهی اعضا و جوارحش از هم متلاشی گردد. باشد که در درد بسوزد و بپوسد و گریان و نالان طلب بخشش کند. باشد که تا وقتی خسخسِ مرگش درآید اسیر درد و رنج بیپایان باشد. و باشد که کرمهای کتابخوار امعا و احشائش را به نیابت از کرم اعظمی که هرگز نمیمیرد بجوند، و وقتی هم به روز قیامت و مجازات نهاییاش میرسد، باشد که شعلههای جهنم تا ابد او را بسوزاند.
...بهراحتی میتوان هر مطلبی را از هرکتابی بیرون کشید و برای اینکار کافیاست جملاتی را از جاهای مختلف پیدا کنید و بهنحو استادانهای کنار هم قرار بدهید. با این شیوه حتی کتاب مقدس تورات را هم میشود کتاب مشکوک قلمداد کرد. حتما این جملهی معروف را شنیدهاید که میگوید: «یک جمله از هر کتاب کافی است تا به استناد آن بتوان نویسندهاش را دار زد.» به همین راحتی میتوانید سرکوب آزادی مطبوعات را توجیه کنید. استالین از همین شیوه برای از بین بردن گروههای مخالف خودش استفاده کرد و به دستاویز توطئههای کشفشده توسط پلیس، آن محاکمات معروف را بهراه انداخت. کشتار هزاران نفر از مخالفان بعد از قتل «کیروف» در لنینگراد برای خودش شاهکاری است که کاربرد این شیوه را نشان میدهد.
1984/08/07
دیشب «پ-ی» پیش من بود. حالش بد است. حال همه بد است، همه سرگردان، همه نگران فردا، پولدار و بیپول پای هیچکس جایی بند نیست؛ در تاریکی، بیجائی، در بیراه، در مه و دودی که راه را در یک قدمی محدود میکند، رها شدهاند، بهتزده و منتظر درجا میزنند. صبح روز بعد مثل غار دهان باز کرده، خمیازه میکشد، از فرط خستگی، ملال و دلمُردگی بیدار نمیشود و خوابزدگی و کابوس را مثل جادهی پهن و فشارندهای جلوی پای همه باز کرده؛ یگانه جادهی ضروری که رفتن روی آن ناچار و ناگزیر است، زمان که میگذرد ما را بهروی آن میراند. همه در انتظاری پوچ فلج شدهاند. بدون اینکه چیزی ببینیم آینده را نگاه میکنیم، میخواهیم با تیرِ نگاه دیوارِ کوری را سوراخ کنیم که میدانیم در آن طرفش چیزی نیست، منظرهای، دیدگاهی برای چشم وجود ندارد، ابهام و آشفتگی و نومیدی است، کابوس است.
« بعضی امور با فهم عمومی سنجیده میشود . مثلن قراردادن دکمه در جلو پیراهن مسئلهای منطقی است، چون بستن دکمههایی که در پهلو قرار گرفته باشد مشکل است و اگر در پشت باشد غیرممکن است.
سایر امور وقتی تثبیت میشوند که مردم بیشتری آنها را آنگونه بپذیرند. من دو نمونه به تو میدهم. آیا هیچوقت فکر کردهای که کلیدهای ماشین تحریر چرا بدان ترتیب قرار گرفتهاند؟»
«نه، فکر نکردهام!»
«ما آنرا صفحه کلید QWERTY مینامیم، چون این ترتیب ِ حروف در سطر ِ اول استقرار ِ کلیدهاست. من یکبار به این فکر افتادم که چرا اینطور است جواب آن را یافتم: اولین ماشین تحریر در سال 1873 شولز اختراع کرد تا خوشنویسی را توسعه دهد، ولی مشکلی پیش آمد: اگر فردی سریع ماشین میکرد کلیدها به هم برخورد میکرد و دستگاه از کار میافتاد. بعد شولز روش کلید QWERTY را طراحی کرد؛ صفحه کلیدی که ماشیننویسها را وادار میکرد آهستهتر کار کنند.»
«باور نمیکنم»
«ولی حقیقت دارد. از قرار معلوم رمینگتون ــ که هم چرخ خیاطی و هم تفنگ تولید میکرد ــ صفحه کلید Q W E R T Y را برای اولین بار در ماشین تحریرهایش به کار گرفت. یعنی مردم بیشتری مجبور شدند آن الگوی خاص را بیاموزند، و شرکتهای بیشتری از آن صفحه کلیدها تولید کردند، تا اینکه بهصورت تنها شیوهی ممکن درآمد. تکرار میکنم: صفحه کلید ماشینهای تحریر و کامپیوترها طوری طراحی شدهاند که مردم آهستهتر ماشین کنند، نه سریعتر، میفهمی؟!»
در واقع، بزرگترین حماقت قرن حاضر این است که پزشک از قدرت اختیار افراد کمک میگیرد، درحالی که خودش وجود این اختیار را نفی میکند، آنرا چیزی از پیش تعیین شده در میان موارد مقرر، میداند.اختیار فردی افسانهای مربوط به دوران دیگری است؛ نسلی که توسط تمدن به تحلیل رفته، قادر نیست به اختیار اعتقاد داشته باشد. بلکه تنها میتواند به جبر پناه ببرد...
افسردگی مطابق با مطالعات سازمان جهانی بهداشت چهارمین مشکل سلامتی جهان است و تا سال ۲۰۲۰ احتمالاً به مقام دوم خواهد رسید. تا سال ۲۰۰۴ و در تحقیقی که از ۲۸ کشور اروپایی انجام شده سالانه برای هر کشور ۱۱۸ میلیارد یورو هزینه داشته و این در مقابل ضربه ای که به عدم بهره وری افراد میزند و هزینه ای که از آنجا ناشی می شود رقمی نیست. افسردگی یک تراژدی فردیست که در سراسر جهان ۱۰۰ میلیون برابر شده است. بسیاری از مطالعات اخیر نشان می دهند که سپری کردن زمان با خانواد و دوستان با رضایتمندی افراد از زندگیشان ارتباط دارد در حالی که ساعات طولانی کار و به خصوص در رفت و آمد و مسافرت مداوم به اضطراب و ناراحتی می انجامد.
زندگی در چشم برخی آدمهاخواب و خیالی بیش نیست. این گمان گاهی به من هم دست میدهد. وقتی آن مرز و محدودیتی را میبینم که پویایی و پژوهندگی آدمی اسیر حصار آن است، وقتی میبینیم هدف همهی تحمل سختیها تامین نیاز زندگی است و هدف این تامین باز به سهم خود افزودن بر روزهای همین زندگیِ سخت، یا وقتی میبینم دلخوشی آدمی به آن اندک دستاوردهای دانش و پژوهش بر توهم و تسلیم پایه دارد و از این حیث آدمی صرفا اسیری است که دیوارهای سیاهچال خود را با تصویرهایی رنگین و چشماندازهایی زیبا میآراید... همهی این چیزها، ویلهلم عزیز، مرا به بهت میاندازد.
اساساً آدم هایی خوشبخت ترند که بچه وار فارغ از غم فردا زندگی می کنند و به هرجا که می روند عروسکشان را با خودشان می برند و رخت به تنش عوض می کنند و به هوای نان قندی مادر با همه ی احترام جلوی صندوق خوراکی بالا و پایین می روند، وقتی هم که بالاخره به این آرزوی دلشان رسیدند. دو لپه می خورند و داد می زنند: بازهم!
سکوت انواع بسیار دارد و هرکدام معنای خاصی میدهد. سکوتی که در صبحها در جنگل سرمیرسد، که فرق دارد با سکوت یک شهر خفته. سکوت بعد از بوران، و پیش از بوران، و اینها سکوتی یکسان نیستند. سکوت خلاء، سکوت ترس، سکوت تردید. سکوتی هست که فقط از شیئی بیجان ساطع میشود، مثلاً صندلییی که اخیراً استفاده شده، یا پیانویی که کلیدهایش گرد گرفتهاند، یا هر آنچه که به نیازی از انسان پاسخ داده باشد، چه برای کار و چه برای لذت. چنین سکوتی قادر به سخن گفتن است. شاید صدایش محزون باشد ولی نه همیشه؛ چون شاید الساعه بچهای خندان از روی صندلی بلند شده و آخرین نتهای پیانو هم سرخوشانه و سرسامآور بوده باشند. چنین چیزی طنینی بیصداست
ودکا یکی از سه چیز ساختهشده توسط جماهیر شوروی بود که برای صادرات مناسب بودند، اگر نخواهیم تبعیدیهای سیاسی را جزو آن دسته بشماریم؛ دو مورد دیگر، اسلحه و رمان بودند. من از نقطهنظر حرفهای، سلاحها را تحسین میکردم ولی به ودکا و رمان عشق میورزیدم. یک رمان روسی قرن نوزدهم همراه یک ودکای خوب بهطور بینقصی کنار هم قرار میگیرند. خواندن رمان در حال نوشیدن ودکا، نوشیدنی را مشروع میکند و در عین حال نوشیدنی، رمان را از چیزی که واقعا هست کوتاهتر میکند.
وقتی قدرت رو به دست بگیریم، اگر اصرار داشته باشی، می تونیم مردم رو با فضیلت تر هم بکنیم. ولی فعلا تردید ندارم که احتیاج به یکی دو نسل آدمهای بی اخلاق داریم. ما احتیاج به یه فساد استثنایی و دل به هم زن داریم که آدم هارو تبدیل به حشره هایی کثیف، بزدل و خودخواه بکنه. آره، اینه چیزی که بهش احتیاج داریم. و ما یه کناری وای می ایستیم و مرتب خون تازه بهشون می رسونیم تا همیشه مزه ی خون توی دهنشون بمونه.
من یه نیهیلیستم و نیهیلیست ها احتیاج به بت دارن. تو اون کسی هستی که ما احتیاج داریم. تو هیچ وقت به هیچ کس توهین نمی کنی، ولی همه ازت نفرت دارن. تو با همه طوری رفتار می کنی که انگار با تو برابرن، ولی همه ازت می ترسن. اما تو از هیچی نمی ترسی. تو می تونی به همون آسونی که از جونِ بقیه می گذری، از جونِ خودت هم بگذری. این فوق العاده ست.
اگه به خدا معتقد باشی، مجبوری تن به داغون کردنِ همه چی ندی و اگه تن به داغون کردنِ همه چی ندی، باید فقط مزخرف بگی و مهمل ببافی... من همه چیزو خراب می کنم و بقیه باید بسازن. دیگه حرفِ اصلاحات رو نباید زد. هرچی که اصلاح بشه، وضع بدتر میشه. مردم هرچه زودتر دست به خراب کردن بشن، بهتره. باید با خراب کردن شروع کرد.
سخت ترین چیز درباره ی صحبت کردن با یک زن، برداشتن قدم اول است، ولی مهم ترین نکته این است که فکر نکنید. فکر نکردن سخت تر از چیزی است که به نظر می رسد، با این حال درباره ی زنان، انسان هرگز نباید فکر کند. هرگز، اما این به راحتی جواب نمی دهد. دفعات اولی که در دبیرستان به دخترها نزدیک شدم، زیادی فکر کردم، مکث کردم و در نتیجه دوباره و دوباره شکست خوردم. ولی در نهایت متوجه شدم تمام زورگویی های دوران کودکی که نسبت به من شده بود، مرا قوی کرده و باعث شده باور کنم رد شدن، بهتر از نداشتن هیچ گونه شانسی برای دیده نشدن است. در نتیجه این طور شده بود که من حالا، در حین نزدیک شدن به زنان، با چنان شهودی با تمام شبهات و ترس ها مذاکره می کردم، که خود بودا هم کارم را تایید می کرد. کنار لانا نشستم و به هیچ چیز فکر نکردم، تنها غریزه ام و سه اصل اولیه ام برای صحبت کردن با یک زن را دنبال کردم: اجازه نگیر، سلام نکن، و نگذار که اول او صحبت کند
وقتی زمستان شد، میا تقریبا هرهفته جدیدترین عکسهایش را میآورد و به پائولین نشان میداد. دربارهی این عکسها خیلی حرف میزدند پائولین کاری کرد که آگاهانه کار کند و برای هر عکسی توضیح داشته باشد ... مرتب میگفت «هیچچی تصادفی نیست.» این ورد زبانش بود، چه در عکاسی و چه در زندگی واقعی. در خانهی پائولین و میا هیچچیز ساده نبود. در خانهی پدر و مادرش، همهچیز یا خوب بود یا بد، یا درست بود یا غلط، یا مفید بود یا بیفایده. هیچچیز میانهای وجود نداشت. اما در اینجا همهچیز نوانس داشت؛ همهچیز یک جنبهی پنهان یا عمق دیدهنشده داشت. همهچیز ارزش آن را داشت که با دقت بیشتری دیده شود