ستارهها در دست
ترجمه: موسی اسوار
1
افسانهای هست که برخی روستائیان آن را بازمیگویند؛ به این مضمون که شب در تابستان به شخصی افسونگر تبدیل میشود، و در سراسر این فصل در روستاها ظاهر نمیشود مگر سربرهنه. تنها و یگانه به راه میافتد، و همهی وقت خود را به شمارش ستارهها و برگرفتن شهابها سپری میکند.
2
در تابستان، هنگامی که آسمان صاف میشد، از راه کفبینی در خطور دست خود، ستارهها را میخواندم. دوستی داشتم که با من از در مخالفت درمیآمد. او، به خلاف، از راه نگاه به ستارهها، خطوط دستش را میخواند:
ما نمیپرسیدیم: کدام شیوه به دانش نزدیکتر است؟ سوال ما این بود: گدام شیوه به شعر نزدیکتر است؟
او میگفت: شعر خود همان طبیعت است.
من میگفتم: شعر همان غیب است در لباس طبیعت.
اختلاف نظر ما بزرگ بود. با این همه، با هم دوست ماندیم.
3
چندی است که رؤیاهایم به باغهای تابستانم نبرده است.
اکنون رؤیاهایم را از آوارگی گریز نیست،
و وقتی که مینشینند تا بیاسایند، زمستان در انحصارشان میگیرد.
4
دستان را به من نشان بده، ای تابستان:
این خونریزی از کجاست؟
5
به دریا رشک میبرم و غبطه یمخورم،
وقتی که در پای آفتاب یله میشود.
6
تابستان هنوز نمیداند
که چگونه مانند کودکی در دامان یکی گل سوری بنشیند.
7
آری، شهواتِ ابرها را
به فضایل رود ترجیح میدهم.
8
هنگامی که به سفر میروم زبانم میگیرد،
وقتی برمیگردم، میگویم: بدرود.
9
تبعیدگاه کِشت است نه درو.
10
شادی تابستان را
به اوایل پاییز موکول کن.
11
تابستان لبخند میزند؛
لبانش آستانهها ندارد،
پنجرهها دارد.
12
پیکر این زن فصول را کنار میزند.
13
پیش از آنکه موجهای تابستانی به تو برسد،
اندوه عطرت بود، ای ساحل.
14
بیهوده بارانی دیووانی میجویی
مگر در تابستان.
15
وقتی در هاویهی تابستان سقوز میکنی،
جهد مکن که این سقوط آهسته باشد.
بر سرعتش بیفزا، و تا ژرفگاه فرو شو
پاییزِ معنا در انتظارت خواهد بود.
16
گویند: تابستان از برای آسودن است
آیا خود را باور داری، تابستان؟
میپرسم، و برای پاسخ شتاب نمیکنم.
17
تابستان است؛
هنوز چشمانم را باز نکردهام
تا فصول گذشته را ببینم.
18
در کودکی، به آبگیر تابستان سنگ میانداختم،
پیرانهسر، سنگی دیگر مرا نشانه میرود:
آیا سنگ انتقام میگیرد؟
19
در ساحل تابستان، نهچندان دور از زادگاهم،
دانستم که دریا را دستی است پنهان که جز با ماسه مصافحه نکند.
20
در همان ساحل،
خیال بستم که تنم موجهایی است که کرانه ندارد.
و انگار که به مخیلهی خود میگفتم:
من مثنّای خویشتنِ خود، و من جمع خود هستم.
21
مایهی اندوه من تابستان است
که بگویند که بهار از غم خبر ندارد.
22
دو پیکر من و تو، ای تابستان
از خوشههایی یکجنس تبار و ریشه دارد.
23
آفتاب تابستان زیر درخت مینشیند،
دریوزگی هوا میکند.
24
اسبان مرگ را دیدم که در میان شاخههایش میتاختند
ریشههایش را دیدم که برهنه میشد و حتی خاک از آنها میگریخت
بهسان چنگی دیدمش با یک تار، و جز ناله سرنمیداد؛
درخت زیتونی است
که گاه در سایهی آن مینشستم.
25
رود خشک شد؛
جوهری که کرانهها را مینوشت خشک شد. شبدر، بابونه، شاهیِ آبی و کاسنی یگانه شعرهایش نبودند.
رحم کن، ای رهگذر، به آن دفترهای پراکنده در پیشگاه خشکسال.
به آن نیِ گردنخمیدهی قامتشکسته رحم کن، به ساقههای سپیدارِ گریانی رحم کن
که حتی اشکهایش از او رخت بربسته است،
و کجاست آن افق که در آغوشت میغنود، ای رود؟
نه چشمهای، نه مصّبی: گِلی است که از هم میشکافد و خاک میشود. درود برآن دریاچههای کوچک که همچون خال بر گردن درازت بود.
درود بر تو، ای رودِ گور
کدام سنگ گور را برای تو بتراشم، و برآن چه بنویسم؟
ماهی سنگشدهای گمشده در غبار و قلوهسنگ،
دستههایی موریانه، و حشراتی که نامشان را نمیدانم،
و روزها چون چسبهایی بیرنگ بر روی آن میچسبند
این همان راهی است که از آن، رفت و برگشت،
تا به رود میگذشتم -
فردا صبح زود، در صدد خواهم بود که افق خفته در زیر مژگانش را بیدار کنم،
و از قاعده و قانون پا فراتر خواهم گذاشت و تکرار خواهم کرد:
به جای آن قدمها که از آن گذشت و در پردهی غیب شد
قدمهایی زیباتر و سبکتر مینشیند،
و اکنون من صدای پای آنها را در گامهای خورشید هردم قویتر میشنوم.