هیدروسفالی
شانههایم سنگیناند، آنقدر سنگین که آسفالت خیابان هم تاب نمیآورد زیر قدمهایم. در جستوجوی خودی بیخودشده هستم. هیچهایم فراوان و هستهایم اندکاند
مغزم دچار تورمی است بهاندازه تورم جمجمهی جنین هیدروسفالیای که دستوپا میزند در رحم مادر برای آمدن و نیامدن به این دنیای پر از سیاهی.
سالهاست قدمهای سست و قلب بیقرار و روحِ فراری از تن من، دوستهای فرورفته در کالبدم شدهاند.
اما تو... تو در کجای این منِ پر از هیچ قرار گرفتهای؟ بگذار خوب نگاه کنم تا پیدایت کنم، چه میبینم جز سراب. حتا اگر هم بخواهی نمیتوانی، نه اصلن باید بگویم تاب نمیآوری برای لحظهای، لحظه که میگویم میدانی چهقدر است؟ چشمانت را ببند و باز کن، حالا نیست شدهای...
تو هم نبودن را انتخاب کردی.
نظرات