ابله
اواخر نوامبر بود ولی هوا ملایم شده بود. حدود ساعت نه صبح قطار ورشو-پترزبورگ تمامبخار به پترزبورگ نزدیک میشد. هوا بهقدری مرطوب و مهآلود بود که نور خورشید یهزور حریف تاریکی میشد. از پنجرههای راست یا چپ قطار مشکل میشد در ده قدمی چیزی تشخیص داد. بعضی مسافران هم از خارج میآمدند. اما از همه پرتر واگنهای درجهی سوم بود و پر از کمبضاعتانی که به دنبال کسبوکار خود میرفتند و مال همان نزدیکیها بودند. همه بنا به معمول خسته بودند و بار خواب بر همهی پلکها سنگینی میکرد. همه یخ بودند و چهرهها همه در نورِ از مه گذشته زرد و پریدهرنگ مینمود.
ابله یک روایت عاشقانه است با سه شخصیت محوری نامتعادل! پرنس میشکین، که وضع جسمانی خوبی ندارد، صرع دارد، از لحاظ عقلی چندان بزرگ نشده و آشکارا خودش را ابله میداند و با این همه شخصیتی بسیار پاک و ساده است. راگوژین، او با اینکه به ظاهر آدم سالمی می آید اما مستعد جنون است و حاضر است برای رسیدن به خواستهاش دست به هر کاری بزند. ناستازیا دختری عجیب که زیاد باورپذیر نمینمایاند، شخصیتی سردرگم و گمشده در خویش که حالات جنون دارد و همهجا صحبت دیوانگی اوست. اما شخصیت چهارمی هم داریم که او با اینکه به ظاهر از سه شخصیت دیگر سالمتر و عاقلتر است اما در روند داستان او هم وضعیت بهتری از دیگران پیدا نمیکند، آگلایا دختر ژنرال یپانچین که دلباخته میشکین است و غرورش اجازه دمخور شدن با او را نمیدهد. از اینها راگوژین و آگلایا تکلیفشان با خودشان معلوم است، او ناستازیا را دیوانهوار دوست دارد و دیگری میشکین را عاشق است. اما میشکین و ناستازیا حیرانند بین دو انتخاب. هر کدام با دلایلی این را پس میزند و دیگری را پیش میکشد و کشمکش کلی داستان بین این دو است. مثل منظومهای به دور هم میگردند و گاهی نزدیک و گاهی دور میشوند و اتفاقات را پدید میآورند. در نهایت سرنوشت این چهار نفر را به جنون و مرگ میکشاند. راگوژین ناستازیا را میکشد و از نظر ذهنی فروپاشد، بیماری میشکین مترصد بازگشت بود بر او میتازد و آگلایا به گونهای دیگر اسیر سرنوشت شومی میشود.
بحثهای جانبی زیادی در کتاب مطرح میشود از جمله: مجازات اعدام، مذهب، وطنپرستی، سیاست و انقلابیگری. بحثهای مورد علاقه داستایوسکی که بعضی انگار وصله شدهاند به داستان تا نویسنده بتواند حرفش را بزند.
اما ابله یک داستان کامل است. با طرحی بسیار قوی، روایت کِشنده و با فراز و فرود که خواننده را به آسانی دنبال خودش میکشد، و شخصیتپردازیها بسیار خوب انجام شدهاند. ولی یک ایراد میتوان به کار داستایوسکی گرفت و آن اینکه بال خیال خواننده را میبندد. تکلیف و سرانجام تمام شخصیتها را مشخص میکند و کتاب را به تمامی میبندد.
یادداشت ولادیمیر ناباکوف درباره ابله:
در ابله تیپ مثبت داستایوسکی را میتوان دید. همان پرنس میشکین، که مهربانی و قدرت عفوش تا بدان حد است که فقط مسیح پیش او چنین صفاتی را نشان داده است. او نفس صفا و صداقت و صراحت است؛ و این ویژگیها لاجرم او را به تعارضهای دردناک با جهان متعارف و تصنعی ما میکشاند.
اما میشکین نیمکودن هم هست. تا شش سالگی زبان باز نکرده، مبتلا به صرع بوده و اگر آرامش نداشته باشد بیم آم میرود که مغزش به کلی از کار بیفتد.
میشکین بین دو زن گرفتار شده. یکی آگلایاست، دختری ساده، معصوم، زیبا و صادق که با اطرافیانش متفاوت است. و میشکین تنها کسی است که او را خوب درک میکند. میشکین وقتی میبیند میتواند با روشن کردن راهی معنوی در زندگی او به نجاتش برخیزد، به او پیشننهاد ازدواج میدهد.اما از اینجا مشکل پیچیده میشود. ناستازیا دختری شیطانی، مغرور، درمانده، خیانت دیده و مرموز که از آن شخصیتهای به کلی غیرواقعی و نپذیرفتنی خاص داستانهای داستایوسکی است. این زن انتزاعی دچار احساساتی میشود که از نوع صفت عالی است: چه مهربانی و چه رذالتش حد و مرز ندارد. کسی که قربانی فاسقاش است و فقط میشکین، مثل مسیح، او را از آنچه بر سرش میآید مقصر نمیداند و با ابراز تحسین و احترام نجاتش میدهد.
میشکین میفهمد که از این دو زن ناستازیا بیشتر به او احتیاج دارد، برای همین بی سروصدا آگلایا را ترک میکند تا ناستازیا را نجات دهد. ناستازیا از او میگریزد و پیش راگوژین میرود، چون فکر میکند پرنس با آگلایا خوشبختتر خواهد بود. این دو مرد بخاطر ناستازیا بسیار در رنجند. راگوژین با میشکین صلیب دروبدل میکند تا خود را از وسوسه کشتن او برهاند.
سرانجام راگوژین طاقتش تمام میشود و ناستازیا را میکشد. راگوژین به هنگام ارتکاب تبی شدید دارد. مدتی را در بیمارستان میگذراند و بعد به سیبری، بایگانی مجسمههای مومی از دور خارج شده داستایوسکی، تبعید میشود. میشکین پس از آنکه شب را در مصاحبت راگوژین در کنار جسد ناستازیا میگذراند، دیگر سلامت روانیش را به کل از دست میدهد و به آسایشگاهی در سوئیس برمیگردد.
در این ملغمه شلوغ، گهگاه مکالماتی میآید که قرار است دیدگاههای مختلف جامعه را درباره مسائلی از قبیل مجازات اعدام یا رسالت بزرگ ملت روسیه ترسیم کند. شخصیتها هربار که حرفی میزندد قطعا یا رنگشان میپرد، یا سرخ میشوند، یا تلوتلو میخورند. جنبههای مذهبی کار هم آنقدر عاری از ذوق است که حال آدم بد میشود. نوسنده فقط به دادن تعاریف متکی است و هرگز به خود زحمت نمیدهد تا شواهدی در تایید آنها ارائه کند.
اما طرح داستان با ترفندهای نبوغآمیز بسیار با توانایی تمام شکل گرفته که موجب تداوم ول و ولای خواننده میشود. برخی از این ترفندها را وقتی با روشهای تالستوی مقایسه میکنم، به نظرم میرسد که به عوض اثرانگشت سبُک یک هنرمند، شبیه به ضربات چماقاند.