مرگ ایوان ایلیچ
در عمارت بزرگ دادگستری، هنگام رسیدگی به دعوای خانوادهی ملوینسکی دادستان و اعضای دادگاه طی زمان تعطیل جلسه برای تنفس در اتاق ایوان یگورویچ شِبِک گرد آمده بودند وبحث به پروندهی پر سروصدای کراسوسکی کشیده بود. فیودور واسیلییویچ با حرارت بسیار میکوشید ثابت کند که دادگاه صلاحیت رسیدگی به این پرونده را ندارد و ایوان یگورویچ سر حرف خود پافشاری میکرد که دارد. اما پیوتر ایوانویچ که از ابتدا به بحث وارد نشده بود توجهی به آنچه میگفتند نداشت و سر خود را به خبرنامهای که تازه آورده بودند گرم کرده بود. گفت: «آقایان ایوان ایلیچ هم مرد.»
متن حاوی اسپویل داستانی
داستان با رسیدن خبر مرگ ایوان ایلیچ گالاوین عضو عالی استیناف به گروهی از همکارانش که در اتاقی در ساختمان دادگستری استراحت یمکردند شروع میشود. تالستوی از همین ابتدای داستان خواننده را با مسئلهی مرگ درگیر میکند اما به آن نمیپردازد. اول فکری که به ذهن همهی همکارانش میرسد در عوض ناراحتی این است که حالا با این مرگ چه تغییری در شغل و مقام من ایجاد میشود، فکر دوم هم این است که خوب شد مرگ به سراغ من نیامد! بعد همگی برای عرض تسلیت به خانهی مرحوم میروند، در همین بین که جسد در اتاقی دیگر است زن ایوان به دنبال این است که از طریق یکی از همکاران بفهمد که بعد از این اتفاق چه عایدی از دولت به او میرسد و چطور میتواند پول بیشتری از دولت بگیرد.
گویا مسئلهی مرگ چندان مهم نیست، بلکه حاشیهها و زندگی در ادامهی آن مورد توجه نویسنده است. در ادامهی داستان با فلش بکی به زندگی ایوان ایلیچ پرداخته میشود؛ که با چه تلاش و جدیتی ذره ذره در دستگاه دولتی پیشرفت کرده و از یک کارمند ساده کارش را شروع کرده و به مقامهای بالا رسیده و پلههای ترقی را طی کرده تا رسیده به مقام و جایگاهی که دلخواهش بوده. اما درست زمانی که مشغول تزیین آپارتمان تازهخریدش است بر اثر اتفاقی روند زندگیاش عوض میشود.
او حالا که به جایگاه شغلی خوبی رسیده میخواهد با حشر و نشر با بزرگان شهر جایگاه اجتماعی خوبی هم بهدست بیاورد. برای همین منظور آپارتمانی خریده و به چیدن دکوراسیونی مطابق سلیقه خودش و مد روز پرداخته، اما در همین بین هنگامی که برای نصب پرده به بالای صندلی رفته بود، سقوط میکند پهلویاش به دستگیرهی در میحورد و آسیب میبیند. با خود فکر میکند که یک جراحت جزئی که جای نگرانی ندارد. کمی بعد اثر جراحت از بین میرود اما دردش نه. بعد از مدتی به پزشک مراجعه میکند و داروهایی تجویز میشود. اما داروها بیفایده است و درد ادامه مییابد. دکتری بهتر و تجویزی دیگر، اما باز هم بیفایده. درد چنان شدت میگیرد که دیگر نمیتواند به سر کار برود و خانهنشین میشود.
کار به مورفین و تریاک برای تسکین درد میکشد و چنان پیش میرود که کارهای شخصیاش را هم نمیتواند انجام دهد. همین مسائل بهعلاوه دلسوزیهای بیجای اطرافین حال روحی او را هم خراب میکند. به کفرگویی میافتد، به گذشته فکر میکند، آرزوهای خام برای آینده میپرورد و درون خودش را جستجو میکند تا بفهمد این عذابی که دچارش شده ریشهاش کجاست. گناهی نکرده، کاری نکرده که مستحق این حال باشد. فقط آرزوی روزهای خوش گذشته را دارد. به این فکر میافتد که واقعا هیچ روز خوشی نداشته، و هرچه بیشتر میگردد میبیند که جز در طفولیت و کودکی، دیگر هیچ خوشی و شادیای نداشته که واقعا دلش بخواهد به آن برگردد. به پوچی زندگیاش و کارهایش میاندیشد. در این میان تنها همدمش خدمتکارش است که بی هیچ چشمداشت و دلسوزی به او خدمت میکند. ایوان با مقایسه خود با این نوکر و سبکبالی او در زندگی و سختگیریهای خودش دچار یاس میشود اما از همینها آرامش مییابد. حالا دیگر روح خود را بیمارتر از جسمش مییابد و کمکم با مرگ خودش هم کنار میآید. بعد از اعتراف پیش کشیش اندکی احساس سبکی میکند. دیگر برای مرگ آماده است، اما فقط از لحاظ روحی، جسمش هنوز تحت درد است و سه روز آخر عمرش به ناله و زاری میگذرد.
او نوری میبیند و درد را میبیند که از او دور میشود. چنان حالی پیدا میکند که دیگر مرگ را در اطراف خود نمیبیند. کسی بالای سرش میگوید: تمام کرد. او میشنود و با خود فکر میکند که مرگ هم تمام شد و دیگر از آن اثری نیست. ایوان زندگی بدی داشت و چون زندگی بد همان مرگ روح است، پس با مرگ جسمش او بار دیگر پا به زندگی میگذارد.
جزئیات داستان حیرتانگیز است. توصیفات تالستوی از آدمها با اینکه مختصر است اما کنه وجودی آنها را نشان میدهد و آینهی یک طبقهی اجتماعی است. در کنار آن آینهای که تالستوی در برابر روح ایوان و حالات روحی و جسمی او میگذارد و توصیفاتی که بهدست خواننده میدهد چنان روشن است که خواننده خود را بهجای ایوان ایلیچ میبیند با همان دردهای جسمی و روحی.