هواخواه
تاریخ را فاتحان مینویسند؛ اما گویی در جنگ ویتنام عکس این رخ داده و اغلب این واقعه را از نگاه امریکای شکست خورده میشناسیم. داستان بومیانی که گویی سرنوشتشان این است که در خاکستر روستاهای خود بسوزند.
ویت تان نوین در ویتنام بهدنیا آمده و در امریکا بزرگ شده. او با کتاب خود «هواخواه» چشمانداز متفاوتی از این جنگ و پیامدهای آن پیش روی ما میگذارد. او جایی را در ادبیات انگلیسی پر میکند که پیش از این حرف زیادی در این حوزه ندارد و ما را مجبور میکند از منظری متفاوت به وقایع 40 سال پیش بنگریم.
اما این داستان تراژیک، جدا از بعد تاریخی خود به موضوعات دیگری هم میپردازد: تصورات و سوءتفاهمهای ابدی بین غرب و شرق، معضلاتی که غرب برای شرق متصور است، موضوع مهاجران، سیاست، ملیگرایی و درونیات افراد.
راوی داستان شخصیتی است که او را با نام سروان میشناسیم، فرزند نامشروع یک کشیش فرانسوی و یک دختر نوجوان روستایی. و از همینجا دونگانگی شخصیت راوی آغاز میشود و او را در تقابل با محیط اطرافش میگذارد. و همین دوگانگی منبع ضعف و قدرت او در مواجهه با جهان است. او که در دهه 1960 به امریکا رفته، تحصیل کرده و عمیقا فرهنگ امریکایی را فراگرفته و به عضویت سیا درآمده، به وطن بازمیگردد و به عنوان جاسوس نزد ژنرالی که رئیس پلیس مخفی است مشغول به کار میشود. روایت داستان در واقع اعترافی است که در روزهای پایانی جنگ راوی برای شخصی که فرمانده معرفی میشود، مینویسد.
سقوط سایگون در 1975 بهدست نیروهای کمونیست و فرار شهروندان، نخبگان و امریکاییها سرآغاز ماجراهای کتاب است. غیرنظامیان و نظامیان برای رسیدن به هواپیمای فرار با هم رقابت میکنند، راوی به همراه ژنرال و خانواده بزرگ او و همچنین دوست صمیمی خود بون و زن و فرزندش از طریق رابط امریکاییشان مجوز سوارشدن به هواپیما را میگیرد ولی در حین سوارشدن، نیروهای کمونیست فرودگاه را بمباران و هواپیمای نجات را منفجر میکنند. هواپیمای دیگری میآید و آنها موفق به فرار میشوند ولی درین بین همسر و فرزند بون کشته میشوند. این صحنهها سینماوار و یکنفس تعریف میشوند و کل ماجرا بهشدت خواندنی و دراماتیک است.
پس از این نویسنده داستان را به میان پناهندگان در کالیفرنیا میبرد و به گزارش مهاجران در دهه 1970 و 80 میپردازد، ناهنجاریها و نوستالژیها، درگیریهای یک نسل در میان یک فرهنگ جدید و تلاش آنها برای جاگیری در جامعه. راوی نزد یک شرقشناس مشغول بهکار میشود و در عین حال خود را نزدیک به ژنرال نگه میدارد تا بتواند مقاصد جاسوسی خود را پیش ببرد. ژنرال در پی ایجاد ارتشی ضد انقلاب است و در این بین پارانویای او سبب میشود که به وجود جاسوس در بین تبعیدیها ظن ببرد. راوی برای حفظ پوشش خود با همراهی بون مجبور به قتل دو بیگناه میشود، که این قتلها عمیقا بر روحیات او تاثیر میگذارد.
در این بین ژنرال با یک سیاستمدار محافظهکار که مایل به سرمایهگذاری برای فعالیتهای ضدکمونیستی در خارج از کشور است، و یک فیلمساز هالیوودی که قصد دارد فیلمی درباره جنگ بسازد آشنا میشود، و راوی بهناچار در میان این فعالیتهای ژنرال غوطه میخورد. به همراه فیلمساز که مولف (کسی شبیه به کاپولا) نامیده میشود به فیلیپین میرود تا در ساختن فیلم (چیزی شبیه به اینک آخرالزمان) به او کمک کند و طی حادثهای تا پای مرگ پیش میرود، به همراه ژنرال با سیاسمتدار امریکایی دیدار میکند تا برای مقاصدشان پول جمع کنند و در این میان باید فعالیتهای جاسوسی خود را هم پی بگیرد.
در نهایت ارتش و بودجهای تامین میشود، راوی (برخلاف نظر رابط کمونیستش) به همراه بون و چندتن دیگر برای شناسایی منطقه به ویتنام برمیگردند و اسیر کمونیستها میشوند. درباره چندفصل آخر کتاب چیزی نمینویسم، همینقدر که پس از یکسال راوی را درحال نوشتن اعتراف (آنچه در کتاب تا اینجا نقل شده) مییابیم و داستان ادامه پیدا میکند. در این چندفصل فضای داستان تغییر زیادی میکند و گویی با اثر کافکایی روبرو میشویم که بسیار خوب از کار درآمده.
هواخواه کتاب خوبیست. داستان خوبی دارد، شخصیتها و موقعیتها خوب تعریف میشوند، موضوعات مختلفی در آن مطرح میشود و زاویه دید جدیدی به ما میدهد. و در آخر هم جنگ را محکوم میکند.