رویای آتش
(بخشی از شعر)
انگشتهای من
آتش گرفتهاند
و چشمهای من؟
وقتی که چشمهای من افتادند
بر چشمهای تو
از تیغه منور شمشیر و شعله زاده شدم و با نگاه تو
تاج مدوری است در اندیشههای من
کز شکل چشمهای تو الهام یافتهست
قرقاول جوان و غریبی به خوی خواب
همخوابه من است
خرگوش تیزهوش جهان گوشهاش را
آنگونه تیز کرده که انگار کهکشان
شعری است عاشقانه که تنها برای اوست
خرگوش تیزهوش جهان
همخوابه من است.
آتش گرفت آینه در روبهروی من
وقتی که چشمهای من افتادند
بر چشمهای تو
دیگر چگونه من به تماشاشی چشمهای جهان بنشینم؟
این چشمهای شعله و خاکستر
آخر چگونه عکس بگیرند از آفتاب؟
این کوری منور دریادلانهام
سوغاتی تو بود
قرقاول جوان
این کوری منور دریادلانهام
مثل خطوط سرخ مداری است در دلم
سیارهای به نام تو میچرخد
اطراف آن
قرقاول جوان!
دیگر
من شاعر ستاره و دریا و ماه و جنگل و خورشید نیستم
من شاعر توام
خرگوش تیزهوش جهان!
قرقاول جوان!
بر من چه فصلهای بلندی گشذته بود:
خون مرا بهار فراوان ریخت
چون در رسید موسم تابستان
خون مرا
خورشید ریخت، نیز فراوان ریخت
آنگاه ریخت بر سر و شانههای من
غربال سرخ و زرد خزان برگهای خویش
باکی نبود، چونکه طبیعت بود
تقدیر بود و عین حقیقت بود.
اما
ناگاه دست معجزه جولان داد
وقتی که چشمهای من افتادند
بر چشمهای تو
وز تیغه منور شمشیر و شعله زاده شدم با نگاه تو
خونی برشته در رگ عالم دوانده شد
تقدیر،
تسلیم شد
شمشیر عشق، قلب طبیعت را
بشکافت
چون در رسیدی از ره ناگاه و ناشناس،
چابکسوار شوم حقیقت پیاده شد
وان شیهههای اسب چموشش خموش ماند.
اینک
قرقاول جوان و غریبی به خوی خواب
همخوابه من است
فریاد میزنم
انگشتهای من
آتش گرفتهاند
زیرا من از قلمرو رویای تابناک تو میآیم
آنجا
در ضرب ناگهانی صدها هزار ساز کز اعماق آسمان درون مینواختند
از گیسوان سرخ تو آویختند
انگشتهای من
اکنون
آتش گرفتهاند
انگشتهای من
فریاد میزنم...