بعد از من
تو که تنها امید انقلابیهای تاریخی
تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری
تو که سربازهای عاشقت در جنگها مردند
ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
تو که در انتظار فتح یک آیندهی خوبی
بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟
خبر داری که ماهیقرمز غمگینمان دق کرد؟
خبر داری که سرما زد، درخت سیبمان افتاد؟
خبر داری تنم مثل اجاق مردهای یخ کرد
تمام بوسههایم، بی تو سر خورد از دهن افتاد؟
خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت
دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد؟
نگاهم کن! منم! تنها درخت «باغ بیبرگی»
که با لطف تبرها دوستان مردهای دارم
منم سرباز پیر «پادشاه فصلها پاییز»
که در جنگ زمستان «گوش سرمابرده»ای دارم!
صدایت میکنم با «پوستینی کهنه» بر دوشم
دل اندوهناکی، «سنگ تیپاخورده»ای دارم!
نمیخواهم ببینم زخمهای سرزمینم را
دلم خون است، زیر چکمههای روس و عثمانی
زمستان میرسد با لشکری از برف، از طوفان
کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟
کجای سینهام پنهان کنم عشق بزرگت را
که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!
برای من بگو خواب کسی را باز میبینی؟
کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟
بگو آیا برای کشف یک لبخند میمیرند؟
چگونه دوستت دارند آدمهای بعد از من؟
چگونه گریهی دیروز را از یاد خواهی برد؟
به آغوش که عادت کردهای فردای بعد از من؟
کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت
که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست
کف پاهایمان در ردپای ترکهها گم شد
بدون مشق فهمیدیم: یک با یک برابر نیست!
از این تکرار در تکرار در تکرار غمگینم
اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟!