آنچه نوشتهام
«و یک خاطر دیگر خاص آن فریشته است، دیو در او نیاید»
شمس تبریزی
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام برای تو در اینجا نوشتهام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام
و دستهایی را که فشردهام
نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی برای تو در اینجا نوشتهام
وقتی که میگذری از اینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در اینجا نوشتهام
و بازوهایت را ـ وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند، و کفترها را در خویش میفشرند برای تو در اینجا نوشتهام
یک دایره در باغ کاشتهام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستارهی آزاد گشته از تمامی منظومهها میروید از خمیرهی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشتهام
مرا ببخش من سالهاست دور ماندهام از تو
اما همیشه، هر چه در همهجا، در شب، یا روز، دیدهام
و هر که را بوسیدهام برای تو در اینجا نوشتهام
تنها برای تو در اینجا نوشتهام
در دوردستی و ، با دلبستگی؛
حجم پرندهی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛
روح تمامی نگرانی، در چشمهای منتظر، متمرکز؛
من رازهای اقوام دربدر را برای تو در اینجا نوشتهام
افسوس رفتهاند جوانهایی که دوشبهدوشم از جادههای خاکی بالا میآمدند
من نام یکیک آنها را میدانم
و داغ میشوم وقتی که نام یکیک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند خوابهای جهان بودند
تعبیرهای من از خوابهایشان ورد زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در اینجا نوشتهام
در باغها بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند
زیرا که آشیان چلچلههاشان را توفان ربوده است
من گفتهام که شمعهای جوان را دور درختها روشن کنند
نام درختهای میانسال را نام تمام چلچهها را برای تو در اینجا نوشتهام
و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار میزنم این پرده را از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی
یک دسته از این مردگان انگار هیچگاه نمیمردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند؛
و دستهی دیگر مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛ از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی میروفت خاکهارهی تنهای آنها را
و در چاههای بی ته میریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نامهای هر دو گونه مرده را برای تو دراینجا نوشتهام
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم و بمیرم
اما چنین نشد و نخواهد شد
هستی خسیستر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی «حافظ»
«حافظ» چگونه زیستنش نسبی است
ما هیچگاه نمیفهمیم «حافظ» چگونه مرد
انگار مشت بستهی مرگش را همچون فریضهی مکتومی با خویش برده است
حالا از راهها که میگذری
بنگر به چاههای عمیقی که من از آنها پایین خزیدهام
این چاهها دهان دایرهای دارند
از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشتهای دفزن آن را سوراخ کرده است
اما پشت جدارهی این چاهها هم دف میزنند
دفهای کُردی
اینگونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفتهام
ـ از توی یک دف کهنه وقتی که اطراف من دف میزدند ـ
دنیا برای من معنی ندارد
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم و بمیرم
اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی احساس میکند بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم برای تو در اینجا نوشتهام
گرچه روحم تبلور ویرانیست
اما، ذهنم غریبترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما حتی اگر بمیرم چیزی نمیرود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد عمر همه نه عمر من ِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را در دایره در باغ کاشتهام
آن دایره در باغ محصول حسّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حسّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم برای تو در اینجا نوشتهام
حالا نزدیکتر بیا و، کلید در باغ را از من بگیر
نشانی آن باغ را روی کلید برای تو در اینجا نوشتهام
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانهوار در باغ گردش کن
من بالهای پروانهها را هم با رنگهای تازه برای تو در اینجا نوشتهام.