کتیبه
اطمع من قالب الصخره
از امثال عرب
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته، لیك از پای
و با زنجیر.
اگر دل میكشیدت سوی دلخواهی
بهسویش میتوانستی خزیدن، لیك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجیر.
*
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت:
ـ «فتاده تختهسنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هركس طاق هر كس جفت...»
چنین میگفت
چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی میخفت.
و ما چیزی نمیگفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شكّ و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیلِ خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگهمان نیز خاموشی.
و تختهسنگ آنسو اوفتاده بود.
*
شبی كه لعنت از مهتاب میبارید،
و پاهامان ورم میكرد و میخارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا گوشمان را
چشممان را نیز، باید رفت.»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تختهسنگ آنجا بود.
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
«كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این رازِ غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار میكردیم.
و شب شطّ جلیلی بود پر مهتاب.
*
هلا، یك … دو … سه …. دیگر پار.
هلا، یك، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
هلا، یك، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
*
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آنچنان كردیم)
و ساكت ماند.
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
ـ «بخوان!» او همچنان خاموش.
ـ «برای ما بخوان!» خیره بهما ساكت نگا میكرد.
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا میكرد،
فرود آمد. گرفتیمش كه پنداری كه میافتاد.
نشاندیمش.
بهدست ما و دست خویش لعنت كرد.
ـ «چه خواندی، هان؟»
مكید آب دهانش را و گفت آرام:
ـ «نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند،
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
*
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كردیم.
و شب شطّ علیلی بود.