گردش سایهها
انجیر کهن سرزندگیاش را میگسترد.
زمین باران را صدا میزند.
گردش ماهی آب را میشیارد.
باد میگذرد. چلچله میچرخد. و نگاه من گم میشود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکندهام، تا بت من شوی.
نزدیک تو میآیم، بوی بیابان میشنوم: به تو میرسم، تنها میشوم.
کنار تو تنهاتر شدهام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گستردهای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو بهراه افتادم، به جلوهی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا از تو راهی بهدر نیست.
زمین باران را صدا میزند، من تو را.
پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد.
چلچله میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد.فواره میجهد: لحظهی من پر میشود.