کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که میتابد بهحیرت ماه،
میلرزد بهغربت برگ،
میپوید پریشان، باد.
*
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانههای هم
ـ غبارآلوده و غمگین ـ
رازواری را به گوش یکدگر
آهسته میگویند.
دری را بیامان در کوچههای دور میکوبند.
چراغ خانهای خاموش،
درها بسته
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست...
هراسان سر به ایوان میکشاند بید
بهجز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
*
مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو میزند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...
*
شگفتانگیز نجواییست!
در و دیوار
بهدنبال کسی انگار
میگردند و میپرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!