سترون
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد، با نگاهی حیلهگر، با اشکی آویزان.
بهدنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
ـ «اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را.
نبینم... وای!... این شاخک چه بیجان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه میکرد غار تیره با خمیازهی جاوید.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
ـ «دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
ـ «فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غولآسا.
غریو از تشنگان برخاست:
ـ «باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات،
فشرده بین کفها کاسههای بیقراری را.
ـ «تحمل کن پدر... باید تحمل کرد...»
ـ «میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشمانتظاری را...»
ولی باران نیامد...
ـ «پس چرا باران نمیآید؟»
ـ «نمیدانم، ولی این ابر بارانیست، میدانم.»
ـ «ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم»
ـ «شما را ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غولآسا.
ولی باران نیامد...
ـ «پس چرا باران نمیآید؟»
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
ـ «آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
ـ «فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»