خوش است خلوت اگر یار یار من باشد
نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم
که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال
رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز
در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل
توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمیرود آری
غریب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ
چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
اگر تو فارغی از حال دوستان یارا
فراغت از تو میسر نمیشود ما را
تو را در آینه دیدن جمال طلعت خویش
بیان کند که چه بودست ناشکیبا را
بیا که وقت بهارست تا من و تو به هم
به دیگران بگذاریم باغ و صحرا را
به جای سرو بلند ایستاده بر لب جوی
چرا نظر نکنی یار سروبالا را
شمایلی که در اوصاف حسن ترکیبش
مجال نطق نماند زبان گویا را
که گفت در رخ زیبا نظر خطا باشد
خطا بود که نبینند روی زیبا را
به دوستی که اگر زهر باشد از دستت
چنان به ذوق ارادت خورم که حلوا را
کسی ملامت وامق کند به نادانی
حبیب من که ندیدست روی عذرا را
گرفتم آتش پنهان خبر نمیداری
نگاه مینکنی آب چشم پیدا را
نگفتمت که به یغما رود دلت سعدی
چو دل به عشق دهی دلبران یغما را
هنوز با همه دردم امید درمانست
که آخری بود آخر شبان یلدا را
قصیدهی مقدمه
درین زندان، برای خود هوای دیگری دارم
جهان، گو، بیصفا شو، من صفای دیگری دارم
اسیرانیم و با خوف و رجا درگیر؛ اما باز
درین خوف و رجا من دل به جای دیگری دارم
درین شهرِ پُر از جنجال و غوغایی، از آن شادم
که با خیلِ غمش خلوتسرای دیگری دارم
پسندم مرغ حق را، لیک با حقگویی و عزلت
من اندر انزوای خود، نوای دیگری دارم
شنیدم ماجرای هر کسی، نازم به عشق خود
که شیرینتر ز هر کس، ماجرای دیگری دارم
اگر روزم پریشان شد، فدای تاری از زلفش
که هر شب با خیالش خوابهای دیگری دارم
من این زندان به جُرم مَرد بودن میکشم، ای عشق!
خطا نسلم اگر جز این خطای دیگری دارم
ـ اگر چه زندگی در این خرابآباد زندان است، ـ
ـ و من هر لحظه در خود تنگنای دیگری دارم؛
سزایم نیست این زندان و حرمانهای بعد از آن
جهان گر عشق دریابد، جزای دیگری دارم
صباحی چند از صیف و شتا هم گرچه در بندم
ولی پاییز را در دل، عزای دیگری دارم
غمین باغ مرا باشد بهار راستین: پاییز
گه با این فصل، من سرّ و صفای دیگری دارم
من این پاییز در زندان، به یاد باغ و بستانها
سرود دیگر و شعر و غنای دیگری دارم
هَزاران را بهاران در فغان آرد، مرا پاییز
که هر روز و شبش حال و هوای دیگری دارم
چو گرید هایهای ابر خزان، شب، بر سر زندان
به کنج دخمه من هم هایهای دیگری دارم
عجایب شهر پُرشوریست، این قصر قجر، من نیز
درین شهر عجایب، روستای دیگری دارم
دلم سوزد؛ سری چون در گریبان غمی بینم
برای هر دلی، جوش و جلای دیگری دارم
چو بینم موج خون و خشم دلها، میبَرَم از یاد
که در خون غرقه، خود خشمآشنای دیگری دارم
چرا؟ یا چون نباید گفت؟ گویم؛ هر چه باداباد!
که من در کارها چون و چرای دیگری دارم
به جان بیزار ازین عقل زبونم، ای جنون؛ گُل کن
که سودا و سَرِ زنجیرهای دیگری دارم
بهایی نیست پیش من نه آن مُس را نه این بَه را
که من با نقد مَزدُشتَم، بهای دیگری دارم
دروغ است آن خبرهایی که در گوش تو خواندستند
حقیقت را خبر از مبتدای دیگری دارم
خدای ساده لوحان را نماز و روزه بفریبد
ولیکن من برای خود، خدای دیگری دارم
ریا و رشوه نفریبد، اهورای مرا، آری
خدای زیرکِ بیاعتنایِ دیگری دارم
بسی دیدم «ظلمنا» خوی مسکین«ربّنا»گویان
من اما با اهورایم، دعای دیگری دارم
ز قانون عرب درمان مجو، دریاب اشاراتم!
نجات قوم خود را من، شفای دیگری دارم
بَرَد تا ساحل مقصودت، از این سهمگین غرقاب
که حیران کشتیت را ناخدای دیگری دارم
ز خاک تیره برخیزی، همه کارت شود چون زر
من از بهر وجودت کیمیای دیگری دارم
تملّک شأنِ انسان وَز نجابت نیست، بینا شو!
بیا کز بهر چشمت توتیای دیگری دارم
همه عالم به زیر خیمهای ، بر سفرهای، با هم
جز این هم بهر جان تو غذای دیگری دارم
محبت برترین آئین، رضا عقد است در پیوند
من این پیمان ز پیر پارسای دیگری دارم
بهین آزادگر مزدشت میوهی مزدک و زردشت
که عالم را ز پیغامش رهای دیگری دارم
شعورِ زنده این گوید، شعار زندگی این است
امید! اما برای شعر، رای دیگری دارم
سنایی در جنان نو شد، به یادم ز آن طهوری می
که بیند مستم و در جان سنای دیگری دارم
سلامم میکند ناصر، که بیند در سخن امروز
چنین نصرٌ مِناللّهی لوای دیگری دارم
مرا در سر همان شور است و در خاطر همان غوغا
فغان هر چند در فصل و فضای دیگری دارم
نصیبم لاجرم باشد، همان آزار و حرمانها
همان نسج است کز آن من قبای دیگری دارم
سیاستدان شناسد کز چه رو من نیز چون مسعود
هر از گاهی مکان در قصر و نای دیگری دارم
سیاستدان نکو داند که زندان و سیاست چیست
اگرچه اینبار تهمت ز افترای دیگری دارم
چه باید کرد؟ سهم این است، و من هم با سخن باری
زمان را هر زمان ذَمّ و هجای دیگری دارم
جوابِ های باشد هوی ـ میگوید مثل ـ و این پند
من از کوه جهان با هوی و های دیگری دارم
در این سرای بی کسی کسی به در نمیزند
به دشت پر ملال ما پرنده پر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکند
کسی به کوچهسار شب در سحر نمیزند
نشستهام در انتظار این غبار بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُرسِتم که اندر او به غیر غم
یکی صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند!
چه چشم پاسخ است ازین دریچههای بستهات؟
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند!
نه سایه دارم و نه بر بیفکنندم و سزاست
اگرنه بر درختِ تر کسی تبر نمیزند
به: یدالله قرائی
به یاد آن «گذشتهی» خوب
آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با پوستین سرد نمناکش.
باف بیبرگی،
روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.
ساز او باران، سرودش باد.
جامهاش شولای عریانیست.
ور جز اینش جامهای باید،
بافته بس شعلهی زر تارِ پودش باد.
گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمیخواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.
گر ز چشمش پرتو پرمی نمیتابد،
ور بهروش برگِ لبخندی نمیروید؛
با بیبرگی که میگوید که زیبا نیست؟
داستان از میوههای سر به گردونسای اینک خفته در تابوتِ پستِ خاک میگوید.
باغ بیبرگی
خندهاش خونیست اشکآمیز.
جاودان بر اسبِ یالافشانِ زردش میچمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.
سروی چو تو میباید تا باغ بیاراید
ور در همه باغستان سروی نبود شاید
در عقل نمیگنجد در وهم نمیآید
کز تخم بنی آدم فرزند پری زاید
چندان دل مشتاقان بربود لب لعلت
کاندر همه شهر اکنون دل نیست که برباید
هر کس سر سودایی دارند و تمنایی
من بنده فرمانم تا دوست چه فرماید
گر سر برود قطعا در پای نگارینش
سهلست ولی ترسم کاو دست نیالاید
حقا که مرا دنیا بی دوست نمیباید
با تفرقه خاطر دنیا به چه کار آید
سرهاست در این سودا چون حلقه زنان بر در
تا بخت بلند این در بر روی که بگشاید
ترسم نکند لیلی هرگز به وفا میلی
تا خون دل مجنون از دیده نپالاید
بر خسته نبخشاید آن سرکش سنگین دل
باشد که چو بازآید بر کشته ببخشاید
ساقی بده و بستان داد طرب از دنیا
کاین عمر نمیماند و این عهد نمیپاید
گویند چرا سعدی از عشق نپرهیزد
من مستم از این معنی هشیار سری باید
تقدیم به حیدر مهرانی
حتی نیست
ستونِ شن برشانههایِ برفگرفتهی زاگرس
که تکیه کند بارانِ سرزمین من،
و نیمکتی بر البرز
که بنشیند گاهی ابر.
پس
صندلی گذاشتهام در بالکن
دستهای باران در دستم سرد،
بفرمائید بنشینید بارانِ بالا بلند من
قالیچه انداختهام زیر پاهایت،
بر سقف پشتی گذاشتهام،
بالش
که تکیه کنی، با تو هستم ابر
خب حالا حرف بزنیم
آن بالا چه میگذرد؟
فرشتگان خوباند؟
شنیدهام خورشید پیر شده،
راستی ماه چه کار میکند؟
سه-چهار شبِ پیش همین طرفها بود
پشتِ شاخهی انجیر و در آغوش درختِ حیاط من.
شما هم سنگها را می بینید،
این سنگهای آسمانی و تکههای شهاب؟
شاید منظومهای آنجاست که شلیک میکند به منظومهی دیگر،
ستارهای دیدهاید سوگوارِ ستارهها
با نعش ستارهای بر دست؟
نه؟ اصلاً؟ هیچ؟
پس نگاه کنید به قارههای ما،
به سرنوشت خاک،
خواهش میکنم نگاه کن باران!
ببین با تو هستم ابر!
پیش از آنکه راهی سفر بشوید
از رویای من تا زاگرس
از دستهایم تا البرز
1
ای نگاهت خندهی مهتابها
بر پرند رنگرنگ خوابها
ای صفای جاودان هرچه هست:
باغها، گلها، سحرها، آبها
ای نگاهت جاودان افروخته
شمعها، خورشیدها، مهتابها
ای طلوع بی زوال آرزو
در صفای روشن محرابها
ناز نوشین تو و دیدار توست
خندهی مهتاب در مردابها
در خرام نازنینت جلوه کرد
رقص ماهیها و پیچ و تابها.
2
خندهات آیینهی خورشیدهاست
در نگاهت صد هزار آهو رهاست
میوهای شیرینتر از تو کی دهد
«باغ سبز عشق کو بی منتهاست»
برگی از باغ سخنهات ار بود
هستی صد باغ و بارانش بهاست
پیش اشراق تو در لاهوت عشق
شمس و صد منظومهی شمسی سهاست
در سکوتم اژدهایی خفته است
که دهانش دوزخ این لحظههاست
کن خموش این دوزخ از گفتار سبز
کان زمرّد دافع این اژدهاست.
3
در نگاه من، بهارانی هنوز
پاکتر از چشمهسارانی هنوز
روشنایی بخش چشم آرزو
خندهی صبح بهارانی هنوز
در مشام جان به دشت یادها
یاد صبح و بوی بارانی هنوز
در تموز تشنه کامیهای من
برف پاک کوهسارانی هنوز
در طلوع روشن صبح بهار
عطر پاک جوکنارانی هنوز
کشتزار آرزوهای مرا
برق سوزانی و بارانی هنوز.
4
نای عشقم، تشنهی لبهای تو
خامشم دور از تو و آوای تو
همچو باران از نشیب درّهها
میگریزم خسته در صحرای تو
موجکی خردم به امیّدی بزرگ
میروم تا ساحل دریای تو
هو کشان همچون گوزن کوهسار
میدوم هر سوی، ره پیمای تو
مست همچون برّهها و گلّهها
میچرم با نغمهی هیهای تو
مستم از یک لحظه دیدارت هنوز
وه چه مستیهاست در صهبای تو!
زندگانی چیست؟ ـ لفظ مهملی
گر بماند خالی از معنای تو.
5
عمر از کف رایگانی میرود
کودکی رفت و جوانی میرود
این فروغ نازنین بامداد
در شبانی جاودانی میرود
این سحرگاه بلورین بهار
روی در شامی خزانی میرود
چون زلال چشمهسار کوهها
از بر چشمت نهانی میرود
ما درون هودج شامیم و صبح
کاروان زندگانی میرود.
6
در شب من خندهی خورشید باش
آفتاب ظلمت تردید باش
ای همای پرفشان در اوجها
سایهی عشق منی جاوید باش
ای صبوحی بخش میخواران عشق!
در شبان غم صباح عید باش
آسمان آرزوهای مرا
روشنای خندهی ناهید باش
با خیالت خلوتی آراستم
خود بیا و ساغر امید باش
ترجمه: محمد مختاری
گرفتند با شتاب، گرفتند بسیار
کوهها را گرفتند و اندرونشان را گرفتند.
زغالمان را گرفتند و فلزمان را از ما گرفتند.
گرفتند سرب را نیز و بلور را گرفتند.
شکر را گرفتند و شبدر را گرفتند.
شمال را گرفتند و غرب را گرفتند.
کندو را گرفتند و خرمن علف را گرفتند.
جنوب را گرفتند از ما و شرق را گرفتند.
گرفتند واریرا و تاتراس را گرفتند.
دم دست را گرفتند و دوردست را گرفتند.
اما بدتر از گرفتن بهشت روی زمین از ما اینکه
در جنگ بهخاطر زاد و بوم ما آنان پیروز شدند.
گرفتند گلولهها را از ما، تفنگهامان را گرفتند.
گرفتند آبهای معدنی را، رفقا را نیز گرفتند:
و همانگاه که دهانمان میخواهد به رویشان تف اندازد
تمام کشور را هنوز سلاح پوشانده است.
بی همگان به سر شود بیتو به سر نمیشود
داغ تو دارد این دلم جای دگر نمیشود
دیده عقل مست تو چرخه چرخ پست تو
گوش طرب به دست تو بیتو به سر نمیشود
جان ز تو جوش میکند دل ز تو نوش میکند
عقل خروش میکند بیتو به سر نمیشود
خمر من و خمار من باغ من و بهار من
خواب من و قرار من بیتو به سر نمیشود
جاه و جلال من تویی ملکت و مال من تویی
آب زلال من تویی بیتو به سر نمیشود
گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی بیتو به سر نمیشود
دل بنهند برکنی توبه کنند بشکنی
این همه خود تو میکنی بیتو به سر نمیشود
بی تو اگر به سر شدی زیر جهان زبر شدی
باغ ارم سقر شدی بیتو به سر نمیشود
گر تو سری قدم شوم ور تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم بیتو به سر نمیشود
خواب مرا ببستهای نقش مرا بشستهای
وز همهام گسستهای بیتو به سر نمیشود
گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من
مونس و غمگسار من بیتو به سر نمیشود
بی تو نه زندگی خوشم بیتو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم بیتو به سر نمیشود
هر چه بگویم ای سند نیست جدا ز نیک و بد
هم تو بگو به لطف خود بیتو به سر نمیشود
ترجمه: عبدالحسین فرزاد
شب انسانها مرا به وحشت میافکند،
آنان دانش را دوست دارند و به آن عشق میورزند،
در حالی که دانشمندان را دوست نمیدارند.
به انسانیت عشق میورزند، اما مردم را دوست نمیدارند.
برای زن نغمهسرایی میکنند، اما زنان را کراهتانگیز میدانند.
چیزی را آشکار میکنند و در شبی
عجیب و غریب،
نقیض آن را انجام میدهند،
و بعد از آن از جغدها میپرسند:
چرا آنها به بیخوابی مبتلا شدهاند؟
ترجمه: رضا کریم مجاور
هربار که سر بر شانههایم میگذاری
در میان گیسوانت
پروانهای سرگشتهام
هربار که دست در دستم میگذاری
انگشتانم در میان چشمهی چشمانت
پنج ماهی کوچک سرگشتهاند
وقتی به درونم برمیگردم
وقتی است که تو رفتهای و
من تنها شدهام!
خرم آن بقعه که آرامگه یار آنجاست
راحت جان و شفای دل بیمار آنجاست
من در این جای همین صورت بیجانم و بس
دلم آنجاست که آن دلبر عیار آنجاست
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکب سیار آنجاست
آخر ای باد صبا بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
درد دل پیش که گویم غم دل با که خورم
روم آنجا که مرا محرم اسرار آنجاست
نکند میل دل من به تماشای چمن
که تماشای دل آنجاست که دلدار آنجاست
سعدی این منزل ویران چه کنی جای تو نیست
رخت بربند که منزلگه احرار آنجاست
آواز غزل را با صدای همایون شجریان به همراهی سنتور سیامک آقایی که در آیین بزرگداشت پرویز مشکاتیان اجرا شده بشنوید:
شگفت انگیزی زندگی
با آگاهی به ناپایداری اش
در جرئت تو شدن
در شجاعت من شدن
در شهامت شادی شدن
در روح شوخی
در شادی بی پایان خنده
در قدرت تحمل درد
نهفته است.
ترجمه: موسی اسوار
1
افسانهای هست که برخی روستائیان آن را بازمیگویند؛ به این مضمون که شب در تابستان به شخصی افسونگر تبدیل میشود، و در سراسر این فصل در روستاها ظاهر نمیشود مگر سربرهنه. تنها و یگانه به راه میافتد، و همهی وقت خود را به شمارش ستارهها و برگرفتن شهابها سپری میکند.
2
در تابستان، هنگامی که آسمان صاف میشد، از راه کفبینی در خطور دست خود، ستارهها را میخواندم. دوستی داشتم که با من از در مخالفت درمیآمد. او، به خلاف، از راه نگاه به ستارهها، خطوط دستش را میخواند:
ما نمیپرسیدیم: کدام شیوه به دانش نزدیکتر است؟ سوال ما این بود: گدام شیوه به شعر نزدیکتر است؟
او میگفت: شعر خود همان طبیعت است.
من میگفتم: شعر همان غیب است در لباس طبیعت.
اختلاف نظر ما بزرگ بود. با این همه، با هم دوست ماندیم.
3
چندی است که رؤیاهایم به باغهای تابستانم نبرده است.
اکنون رؤیاهایم را از آوارگی گریز نیست،
و وقتی که مینشینند تا بیاسایند، زمستان در انحصارشان میگیرد.
4
دستان را به من نشان بده، ای تابستان:
این خونریزی از کجاست؟
5
به دریا رشک میبرم و غبطه یمخورم،
وقتی که در پای آفتاب یله میشود.
6
تابستان هنوز نمیداند
که چگونه مانند کودکی در دامان یکی گل سوری بنشیند.
7
آری، شهواتِ ابرها را
به فضایل رود ترجیح میدهم.
8
هنگامی که به سفر میروم زبانم میگیرد،
وقتی برمیگردم، میگویم: بدرود.
9
تبعیدگاه کِشت است نه درو.
10
شادی تابستان را
به اوایل پاییز موکول کن.
11
تابستان لبخند میزند؛
لبانش آستانهها ندارد،
پنجرهها دارد.
12
پیکر این زن فصول را کنار میزند.
13
پیش از آنکه موجهای تابستانی به تو برسد،
اندوه عطرت بود، ای ساحل.
14
بیهوده بارانی دیووانی میجویی
مگر در تابستان.
15
وقتی در هاویهی تابستان سقوز میکنی،
جهد مکن که این سقوط آهسته باشد.
بر سرعتش بیفزا، و تا ژرفگاه فرو شو
پاییزِ معنا در انتظارت خواهد بود.
16
گویند: تابستان از برای آسودن است
آیا خود را باور داری، تابستان؟
میپرسم، و برای پاسخ شتاب نمیکنم.
17
تابستان است؛
هنوز چشمانم را باز نکردهام
تا فصول گذشته را ببینم.
18
در کودکی، به آبگیر تابستان سنگ میانداختم،
پیرانهسر، سنگی دیگر مرا نشانه میرود:
آیا سنگ انتقام میگیرد؟
19
در ساحل تابستان، نهچندان دور از زادگاهم،
دانستم که دریا را دستی است پنهان که جز با ماسه مصافحه نکند.
20
در همان ساحل،
خیال بستم که تنم موجهایی است که کرانه ندارد.
و انگار که به مخیلهی خود میگفتم:
من مثنّای خویشتنِ خود، و من جمع خود هستم.
21
مایهی اندوه من تابستان است
که بگویند که بهار از غم خبر ندارد.
22
دو پیکر من و تو، ای تابستان
از خوشههایی یکجنس تبار و ریشه دارد.
23
آفتاب تابستان زیر درخت مینشیند،
دریوزگی هوا میکند.
24
اسبان مرگ را دیدم که در میان شاخههایش میتاختند
ریشههایش را دیدم که برهنه میشد و حتی خاک از آنها میگریخت
بهسان چنگی دیدمش با یک تار، و جز ناله سرنمیداد؛
درخت زیتونی است
که گاه در سایهی آن مینشستم.
25
رود خشک شد؛
جوهری که کرانهها را مینوشت خشک شد. شبدر، بابونه، شاهیِ آبی و کاسنی یگانه شعرهایش نبودند.
رحم کن، ای رهگذر، به آن دفترهای پراکنده در پیشگاه خشکسال.
به آن نیِ گردنخمیدهی قامتشکسته رحم کن، به ساقههای سپیدارِ گریانی رحم کن
که حتی اشکهایش از او رخت بربسته است،
و کجاست آن افق که در آغوشت میغنود، ای رود؟
نه چشمهای، نه مصّبی: گِلی است که از هم میشکافد و خاک میشود. درود برآن دریاچههای کوچک که همچون خال بر گردن درازت بود.
درود بر تو، ای رودِ گور
کدام سنگ گور را برای تو بتراشم، و برآن چه بنویسم؟
ماهی سنگشدهای گمشده در غبار و قلوهسنگ،
دستههایی موریانه، و حشراتی که نامشان را نمیدانم،
و روزها چون چسبهایی بیرنگ بر روی آن میچسبند
این همان راهی است که از آن، رفت و برگشت،
تا به رود میگذشتم -
فردا صبح زود، در صدد خواهم بود که افق خفته در زیر مژگانش را بیدار کنم،
و از قاعده و قانون پا فراتر خواهم گذاشت و تکرار خواهم کرد:
به جای آن قدمها که از آن گذشت و در پردهی غیب شد
قدمهایی زیباتر و سبکتر مینشیند،
و اکنون من صدای پای آنها را در گامهای خورشید هردم قویتر میشنوم.
به صادق چوبک
«بَدَه ... بَدبَد ... چه امیدی؟ چه ایمانی؟...»
«... کَرَک جان! خوب میخوانی
من این آواز پاکت را درین غمگین خرابآباد،
چو بوی بالهای سوختهت پرواز خواهم داد.
گرت دستی دهد با خویش در دنجی فراهم باش
بخوان آواز تلخت را، ولکن دل به غم مسپار.
کَرَک جان! بندهی دم باش...»
- «... بده... بدبد... ره هر پیک و پیغام و خبر بستهست.
نهتنها بال و پر، بال نظر بستهست.
قفس تنگ است و در بستهست...»
- «کَرَک جان! راست گفتی، خوب خواندی، ناز آوازت، من این آواز تلخت را...»
- «... بده... بدبد... دروغین بود هم لبخند و هم سوگند.
دروغین است هر سوگند و هر لبخند
و حتی دلنشین آوازِ جفت تشنهی پیوند...»
- «من این غمگین سرودت را
همآواز پرستوهای آه خویشتن پرواز خواهم داد.
به شهر آواز خواهم داد...»
- «... بده... بدبد... چه پیوندی؟ چه پیمانی؟...»
- «کَرَک جان! خوب میخوانی
خوشا با خود نشستن، نرمنرمک اشکی افشاندن،
زدن پیمانهای -دور از گرانان- هر شبی کنج شبستانی.»
چون درختی در صمیمِ سرد و بی ابرِ زمستانی
هر چه برگم بود و بارم بود،
هر چه از فرِّ بلوغِ گرمِ تابستان و میراثِ بهارم بود،
هر چه یاد و یادگارم بودِ
ریخته است.
چون درختی در زمستانم،
بی که پندارد بهاری بود وخواهد بود.
دیگر اکنون هیچ مرغِ پیر یا کوری
درچنین عریانیِ انبوهم آیا لانه خواهد بست؟
دیگر آیا زخمههای هیچ پیرایش،
با امید روزهای سبز آینده؛
خواهدم اینسوی و آنسو خست؟
چون درختی اندر اقصای زمستانم.
ریخته دیریست
هر چه بودم یاد وبودم برگ.
یادِ با نرمک نسیمی چون نمازِ شعلهی بیمار لرزیدن،
برگ چونان صخرهی کرّی نلرزیدن.
یادِ رنج از دستهای منتظر بردن،
برگِ از اشک و نگاه و ناله آزردن.
ای بهارِ همچنان تا جاودان در راه!
همچنان تا جاودان بر شهرها و روستاهای دگر بگذر.
هرگز و هرگز
بر بیابانِ غریبِ من
منگر و منگر.
سایهی نمناک و سبزت هرچه از من دورتر، خوشتر.
بیم دارم کز نسیمِ ساحرِ ابریشمینِ تو،
تکمهی سبزی بروید باز، بر پیراهن خشک و کبودِ من.
همچنان بگذار
.تا درودِ دردناکِ اندُهان مانَد سرودِ من.
سَلِ المَصانعَ رَکباً تَهیمُ فی الفَلَواتِ
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی
شبم به روی تو روز است و دیدهها به تو روشن
و اِن هَجَرتَ سَواءٌ عَشیَّتی و غَداتی
اگر چه دیر بماندم امید برنگرفتم
مضی الزَمانُ و قلبی یقولُ اَنَّکَ آتی
من آدمی به جمالت نه دیدم و نه شنیدم
اگر گلی به حقیقت عجین آب حیاتی
شبان تیره امیدم به صبح روی تو باشد
و قَد تُفَتَّشُ عَینُ الحیوةِ فی الظُّلُماتِ
فَکَم تُمَرِّرُ عَیشی و أنتَ حاملُ شهدٍ
جواب تلخ بدیع است از آن دهان نباتی
نه پنج روزهٔ عمر است عشق روی تو ما را
وَجَدتَ رائِحَةَ الوُدِّ اِن شَمَمتَ رُفاتی
وَصَفتُ کُلَّ مَلیحٍ کما یُحبُّ و یُرضی
محامد تو چه گویم که ماورای صفاتی
اخافُ مِنکَ و اَرجوا و اَستَغیثُ و اَدنو
که هم کمند بلایی و هم کلید نجاتی
ز چشم دوست فتادم به کامهٔ دل دشمن
اَحبَّتی هَجَرونی کَما تَشاءُ عُداتی
فراقنامهٔ سعدی عجب که در تو نگیرد
و اِن شَکَوتُ اِلی الطَّیرِ نُحنَ فی الوُکَناتِ
وقتی که شما از کشتن ما فارغ شدهاید
وقتی که دیگر پاهای ما از چوبه دار آویزان نیست
وقتی در برابر جوخههای اعدام دیگر چشم بستهای نیست
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهی من!
ای جلادان عالیمرتبهی من!
ای جلادان عالیمرتبهی من!
وقتی که ما را دستهدسته چال کردهاند
وقتی که ما دیگر اعتراف نمیتوانیم کردن
وقتی که نه ناخن، نه دندان، نه پا و نه دستی از ما باقی است تا شما را سرگرم کند
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهی من!
ای جلادان عالیمرتبهی من!
ای جلادان عالیمرتبهی من!
تمام قدرت پیامبری و پیشبینی انسان، به شما که میاندیشد، عقیم میشود
انسان در برابر شما میپژمرد، مثل گلی که به ناگهان بپژمرد
به ما بگویید
وقتی که ما مردهایم و شما هنوز زندهاید
شما چه خواهید کرد ای جلادان عالیمرتبهی من!
ای جلادان عالیمرتبهی من!
ای جلادان عالیمرتبهی من!
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود
هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت
به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند
تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است
برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت
که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است
درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان
دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
ترجمه: الهام عسکری
ایکاش دلیریِ سخن گفتنم بود
که از این راز پرده بردارم:
گفتن از این عشق با جهان.
نه این که نخواهمت
یا در طلبت نباشم.
تو آرزوی منی،
رویایی بزرگ.
دریغا که نای فریادم نیست
از این دیوانهی عاقل
که در آغوش تو میبایست،
غرقه در بوسههای تو،
دیوانه از آرزوی تو.
ایکاش یارای شعرم بود
تا بخوانم بر چهارسوی بادها.
تو الهامی،
انگیزهی من!
ایکاش یارای سخنم از رویاها بود
از میل پنهان
یا ترک هر آنچه هست و نیست
و ماندن با تو
ای آرزوی شگفت نهان!
من آن نیم که دل از مهر دوست بردارم
و گر ز کینه دشمن به جان رسد کارم
نه روی رفتنم از خاک آستانه دوست
نه احتمال نشستن نه پای رفتارم
کجا روم که دلم پای بند مهر کسیست
سفر کنید رفیقان که من گرفتارم
نه او به چشم ارادت نظر به جانب ما
نمیکند که من از ضعف ناپدیدارم
اگر هزار تعنت کنی و طعنه زنی
من این طریق محبت ز دست نگذارم
مرا به منظر خوبان اگر نباشد میل
درست شد به حقیقت که نقش دیوارم
در آن قضیه که با ما به صلح باشد دوست
اگر جهان همه دشمن شود چه غم دارم
به عشق روی تو اقرار میکند سعدی
همه جهان به درآیند گو به انکارم
کجا توانمت انکار دوستی کردن
که آب دیده گواهی دهد به اقرارم
ترجمه: اردشیر رستمی
چشمانت از یادم نرفت
آواره شدم
موهایش پریشان بود
باید نوازندهی دورهگرد شوم
برایم چند سیب بفرست
یکی را گاز بزن، بفرست
نه تیرهای تو تمام شد
نه زخمهای من
تو از نیامدن خسته نمیشوی
من از خیره شدن به راه
بوسه را از لب بگیر
چشم فایدهای ندارد
ایکاش یکی از روزهای با تو
امروز بود
بایاتی یکی از فرمهای شعری فولکلوریک است که در میان مردم آذربایجان رایج است. بایاتی از چهار مصرع کوتاه هفت هجایی تشکیل میشود که در آن مصرعهای اول - دوم و چهارم همقافیهاند
همهچی از یاد آدم میره
مگه یادش که همیشه یادشه
یادمه قبل از سوال
کبوتر با پای من راه میرفت.
جیرجیرک با گلوی من آواز میخوند.
شاپرک با پر من پرمیزد.
سنگ با نگاه من برفو تماشا میکرد.
سبز بودم در شب رویش گلبرگ پیاز
هاله بودم در صبح، گرد چتر گل یاس
گیج میرفت سرم، در تکاپوی سر ِگیج عقاب
نور بودم در روز،
سایه بودم در شب.
بیکرانه است دریا
کوچیکه قایق من
های... آهای
تو کجایی نازی
عشق بی عاشق من.
سردمه!!
مثل یک قایق یخکرده رو دریاچه یخ، یخ کردم
عین آغاز زمین.
نازی: زمین؟
یک کسی اسممو گفت
تو منو صدا کردی یا جیرجیرک آواز میخوند؟
من: جیرجیرک آواز میخوند.
نازی: تشنته؟ آب میخوای؟
من: کاشکی که تشنهم بود.
نازی: گشنته؟ نون میخوای؟
من: کاشکی که گشنهم بود
نازی: پس چته؟ دندونت درد میکنه؟
من: سردمه.
نازی: خب برو زیر لحاف
من: صد لحافهم کمه
نازی: آتیشو الو کنم؟
من: میدونی چیه نازی؟
تو سینهم قلبم داره یخ میزنه
اونوقتش توی سرم
کوره روشن کردند.
سردمه!!
مثل آغاز حیات گل یخ.
نازی: چهکنم؟ ها؟! چهکنم؟
من: ما چرا میبینیم
ما چرا میفهمیم
ما چرا میپرسیم
نازی: مگسهم میبینه
گاو هم میبینه
من: میبینه که چی بشه؟
نازی: که مگس به جای قند، نشینه رو منقار شونهبهسر
گاو به جای گوسالهاش کرهخر رو لیس نزنه
بز بتونه از دور بزغالشو بشناسه
خیلی هم خوبه که ما میبینیم؛
ورنه خوب، کفشامون لنگهبهلنگه میشد
اگه ما نمیدیدیم از کجا میفهمیدیم که سفید یعنی چه؟
که سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق میخورد به در!
پامون میگرفت به سنگ!
از کجا میدونستیم بوتهای که زیر پامون له میشه
کلمه یا گل سرخ؟
هندسه تو زندگی، کندوی زنبور چشم آدمه
من: درک زیبایی، درکی زیباست
سبزی سرو فقط یک سینه از الفبای نهاد بشری
حرمت رنگ گل، از رنگ گلی گمگشته است
عطر گل، خاطره عطر کسی است که نمیدانیم کیست
میآید یا رفته است؟
چشم با دیدن رودخونه جاری نمیشه
بازی زلف دل و دست نسیم افسونه
نمیگنجه کهکشون در چمدون حیرت
آدمی حسرت سرگردونه
ناظر هلهله باد و علف!
هیجانیست بشر:
در تلاش روشن باله ماهی- با آب
بال پرنده- با باد
برگ درخت- با باران
پیچش نور- در آتش
آدمی صندلی سالن مرگ خودشه.
چشمهاشو میبخشه تا بفهمه که دریا آبی است
دلشو میبخشه تا نگاه ساده آهو را درک بکنه
سردمه!!
مثل پایان زمین...
نازی!
نازی: نازی مرد!
من: تا کجا من اومدم؟
چطوری برگردم؟
چه درازه سایهام!
چه کبوده پاهام!
من کجا خوابم برد؟
یه چیزی دستم بود
کجا از دستم رفت؟
من میخوام برگردم به کودکی
قول میدم که از خونه پامو بیرون نذارم
سایهمو دنبال نکنم!
تلخ تلخم
مثل یک خارک سبز
سردمه و میدونم هیچ زمانی دیگه خرما نمیشم!
چه غریبم روی این خوشه سرخ
من میخوام برگردم به کودکی!!
نازی: نمیشه
کفش برگشت برامون کوچیکه
من: پابرهنه نمیشه برگردم؟
نازی: پل برگشت توان وزن ما را نداره! برگشتن ممکن نیست
من: برای گذشتن از ناممکن کیو باید ببینیم!!!
نازی: رویا را
من: رویا را... کجا زیارت بکنم؟
نازی: در عالم خواب
من: خواب به چشمام نمیآد
نازی: بشمار، تا سی بشمار... یک و دو
من: یک و دو
نازی: سه و چهار...
(بخشی از شعر)
انگشتهای من
آتش گرفتهاند
و چشمهای من؟
وقتی که چشمهای من افتادند
بر چشمهای تو
از تیغه منور شمشیر و شعله زاده شدم و با نگاه تو
تاج مدوری است در اندیشههای من
کز شکل چشمهای تو الهام یافتهست
قرقاول جوان و غریبی به خوی خواب
همخوابه من است
خرگوش تیزهوش جهان گوشهاش را
آنگونه تیز کرده که انگار کهکشان
شعری است عاشقانه که تنها برای اوست
خرگوش تیزهوش جهان
همخوابه من است.
آتش گرفت آینه در روبهروی من
وقتی که چشمهای من افتادند
بر چشمهای تو
دیگر چگونه من به تماشاشی چشمهای جهان بنشینم؟
این چشمهای شعله و خاکستر
آخر چگونه عکس بگیرند از آفتاب؟
این کوری منور دریادلانهام
سوغاتی تو بود
قرقاول جوان
این کوری منور دریادلانهام
مثل خطوط سرخ مداری است در دلم
سیارهای به نام تو میچرخد
اطراف آن
قرقاول جوان!
دیگر
من شاعر ستاره و دریا و ماه و جنگل و خورشید نیستم
من شاعر توام
خرگوش تیزهوش جهان!
قرقاول جوان!
بر من چه فصلهای بلندی گشذته بود:
خون مرا بهار فراوان ریخت
چون در رسید موسم تابستان
خون مرا
خورشید ریخت، نیز فراوان ریخت
آنگاه ریخت بر سر و شانههای من
غربال سرخ و زرد خزان برگهای خویش
باکی نبود، چونکه طبیعت بود
تقدیر بود و عین حقیقت بود.
اما
ناگاه دست معجزه جولان داد
وقتی که چشمهای من افتادند
بر چشمهای تو
وز تیغه منور شمشیر و شعله زاده شدم با نگاه تو
خونی برشته در رگ عالم دوانده شد
تقدیر،
تسلیم شد
شمشیر عشق، قلب طبیعت را
بشکافت
چون در رسیدی از ره ناگاه و ناشناس،
چابکسوار شوم حقیقت پیاده شد
وان شیهههای اسب چموشش خموش ماند.
اینک
قرقاول جوان و غریبی به خوی خواب
همخوابه من است
فریاد میزنم
انگشتهای من
آتش گرفتهاند
زیرا من از قلمرو رویای تابناک تو میآیم
آنجا
در ضرب ناگهانی صدها هزار ساز کز اعماق آسمان درون مینواختند
از گیسوان سرخ تو آویختند
انگشتهای من
اکنون
آتش گرفتهاند
انگشتهای من
فریاد میزنم...
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم
تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری
به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن به جز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم میدهی تا کی
دمار از من برآوردی نمیگویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز میجستم
رخت میدیدم و جامی هلالی باز میخوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان میده
چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم
همهی هستی من آیهی تاریکیست
که تو را در خود تکرارکنان
به سحرگاه شکفتنها و رستنهای ابدی خواهد برد
من در این آیه تو را آه کشیدم، آه
من در این آیه تو را
به درخت و آب و آتش پیوند زدم
زندگی شاید
یک خیابان درازست که هر روز زنی
با زنبیلی از آن میگذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه میآویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر میگردد
زندگی شاید افروختن سیگاری باشد، در فاصلهی رخوتناک دو همآغوشی
یا نگاه گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر میدارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بیمعنی میگوید:
«صبح بهخیر»
زندگی شاید آن لحظهی مسدودیست
که نگاه من، در نینی چشمان تو خود را ویران میسازد
و در این حسی است
که من آنرا با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت
در اتاقی که به اندازهی یک تنهائیست
دل من
که به اندازهی یک عشقست
به بهانههای سادهی خوشبختی خود مینگرد
به زوال زیبای گلها در گلدان
به نهالی که تو در باغچهی خانهمان کاشتهای
و به آواز قناریها
که به اندازهی یک پنجره میخوانند
آه...
سهم من اینست
سهم من اینست
سهم من،
آسمانیست که آویختن پردهای آنرا از من میگیرد
سهم من پائین رفتن از یک پلهی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن
سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطرههاست
و در اندوه صدائی جان دادن که به من میگوید:
«دستهایت را دوست میدارم»
دستهایم را در باغچه میکارم
سبز خواهم شد، میدانم، میدانم، میدانم
و پرستوها در گودی انگشتان جوهریم
تخم خواهند گذاشت
گوشواری به دو گوشم میآویزم
از دو گیلاس سرخ همزاد
و به ناخنهایم، برگ گل کوکب میچسبانم
کوچهای هست که در آنجا
پسرانی که به من عاشق بودند، هنوز
با همان موهای درهم و گردنهای باریک و پاهای لاغر
به تبسمهای معصوم دخترکی میاندیشند که یکشب او را
باد با خود برد
کوچهای هست که قلب من آنرا
از محل کودکیم دزدیدهست
سفر حجمی در خط زمان
و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن
حجمی از تصویری آگاه
که ز مهمانی یک آینه بر میگردد
و بدینسانست
که کسی میمیرد
و کسی میماند
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد، مرواریدی صید نخواهد کرد.
من
پری کوچک غمگینی را
میشناسم که در اقیانوسی مسکن دارد
و دلش را در یک نیلبک چوبین
مینوازد آرام، آرام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه میمیرد
و سحرگاه از یک بوسه بهدنیا خواهد آمد
از در درآمدی و من از خود به در شدم
گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم
گوشم به راه تا که خبر میدهد ز دوست
صاحب خبر بیامد و من بیخبر شدم
چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب
مهرم به جان رسید و به عیوق بر شدم
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم
دستم نداد قوت رفتن به پیش یار
چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم
تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم
از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم
من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت
کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم
بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان
مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم
او را خود التفات نبودش به صید من
من خویشتن اسیر کمند نظر شدم
گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد
اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم
۱
سالِ بد
سالِ باد
سالِ اشک
سالِ شک.
سالِ روزهای دراز و استقامتهای کم
سالی که غرور گدایی کرد.
سالِ پست
سالِ درد
سالِ عزا
سالِ اشکِ پوری
سالِ خونِ مرتضا
سالِ کبیسه…
۲
زندگی دام نیست
عشق دام نیست
حتا مرگ دام نیست
چرا که یارانِ گمشده آزادند
آزاد و پاک…
۳
من عشقم را در سالِ بد یافتم
که میگوید «مأیوس نباش»؟ ــ
من امیدم را در یأس یافتم
مهتابم را در شب
عشقم را در سالِ بد یافتم
و هنگامی که داشتم خاکستر میشدم
گُر گرفتم.
زندگی با من کینه داشت
من به زندگی لبخند زدم،
خاک با من دشمن بود
من بر خاک خفتم،
چرا که زندگی، سیاهی نیست
چرا که خاک، خوب است.
□
من بد بودم اما بدی نبودم
از بدی گریختم
و دنیا مرا نفرین کرد
و سالِ بد دررسید:
سالِ اشکِ پوری، سالِ خونِ مرتضا
سالِ تاریکی.
و من ستارهام را یافتم من خوبی را یافتم
به خوبی رسیدم
و شکوفه کردم.
تو خوبی
و این همهی اعترافهاست.
من راست گفتهام و گریستهام
و این بار راست میگویم تا بخندم
زیرا آخرین اشکِ من نخستین لبخندم بود.
۴
تو خوبی
و من بدی نبودم.
تو را شناختم تو را یافتم تو را دریافتم و همهی حرفهایم شعر شد سبک شد.
عقدههایم شعر شد سنگینیها همه شعر شد
بدی شعر شد سنگ شعر شد علف شعر شد دشمنی شعر شد
همه شعرها خوبی شد
آسمان نغمهاش را خواند مرغ نغمهاش را خواند آب نغمهاش را خواند
به تو گفتم: «گنجشکِ کوچکِ من باش
تا در بهارِ تو من درختی پُرشکوفه شوم.»
و برف آب شد شکوفه رقصید آفتاب درآمد.
من به خوبیها نگاه کردم و عوض شدم
من به خوبیها نگاه کردم
چرا که تو خوبی و این همهی اقرارهاست، بزرگترین اقرارهاست. ــ
من به اقرارهایم نگاه کردم
سالِ بد رفت و من زنده شدم
تو لبخند زدی و من برخاستم.
۵
دلم میخواهد خوب باشم
دلم میخواهد تو باشم و برای همین راست میگویم
نگاه کن:
با من بمان!
ترجمه: ملیحه بهارلو
معجزهای معمولی:
این که معجزههای معمولی زیادی اتفاق میافتد.
یک معجزهی متداول:
پارس سگهای ناپیدا
در خاموشی شب.
یه معجزه از بین معجزههای زیاد دیگر:
یک ابر کوچک سبک
که میتواند یک ماه بزرگ و سنگین را بپوشاند.
چندتا معجزه در یکی:
عکس یک درخت توسکا در آب افتاد،
و این که درخت، وارونه است، از چپ به راست،
و این که آنجا رشد میکند، با سر رو به پایین
و هیچوقت هم به کف آب نمیرسد،
هرچند آب، کمعمق است.
یک معجزهی هر روزه:
بادهای خیلی ملایم،
موقع توفان، توفانی میشوند.
اولین معجزه در بین معجزههای شبیه هم:
گاوها، گاوند.
دومین معجزه که شبیه هیچکدام نیست:
این باغ،
فقط از آن دانه بارور میشود.
یک معجزه، بدون شنل و کلاه:
کبوترهای سفید پراکنده.
یک معجزه که هر اسمی میتوانی روی آن بگذاری:
امروز، خورشید ساعت سه و چهارده دقیقه طلوع کرد
و هشت و یک دقیقه غروب خواهد کرد.
یک معجزه که آنقدر که باید، تعجبآور نیست:
اگرچه دست، کمتر از شش انگشت دارد،
ولی هنوز هم بیشتر از چهار چهار انگشت دارد.
یک معجزه برای اینکه نگاهی به اطرافت بیندازی،
دنیا، همهجا هست.
یک معجزهی اضافی، مثل همهچیز که اضافی است:
چیزی که غیرقابل فکر کردن است،
قابل فکر کردن است.
تو که تنها امید انقلابیهای تاریخی
تو که صد یاغی دلداده در کوه و کمر داری
تو که سربازهای عاشقت در جنگها مردند
ولی در لشکرت سربازهایی بیشتر داری
تو که در انتظار فتح یک آیندهی خوبی
بگو از حال من در روزهای بد خبر داری؟
خبر داری که ماهیقرمز غمگینمان دق کرد؟
خبر داری که سرما زد، درخت سیبمان افتاد؟
خبر داری تنم مثل اجاق مردهای یخ کرد
تمام بوسههایم، بی تو سر خورد از دهن افتاد؟
خبر داری که بعد از رفتنت پرواز یادم رفت
دلم گنجشک ترسویی شد و از آشیان افتاد؟
نگاهم کن! منم! تنها درخت «باغ بیبرگی»
که با لطف تبرها دوستان مردهای دارم
منم سرباز پیر «پادشاه فصلها پاییز»
که در جنگ زمستان «گوش سرمابرده»ای دارم!
صدایت میکنم با «پوستینی کهنه» بر دوشم
دل اندوهناکی، «سنگ تیپاخورده»ای دارم!
نمیخواهم ببینم زخمهای سرزمینم را
دلم خون است، زیر چکمههای روس و عثمانی
زمستان میرسد با لشکری از برف، از طوفان
کجا مخفی شوم در این جهان رو به ویرانی؟
کجای سینهام پنهان کنم عشق بزرگت را
که قلب کوچکی دارند شاعرهای آبانی!
برای من بگو خواب کسی را باز میبینی؟
کسی آیا کنارت هست در رویای بعد از من؟
بگو آیا برای کشف یک لبخند میمیرند؟
چگونه دوستت دارند آدمهای بعد از من؟
چگونه گریهی دیروز را از یاد خواهی برد؟
به آغوش که عادت کردهای فردای بعد از من؟
کلاغ فربه از شاخ هزارم یادمان انداخت
که بالای درختان جای گنجشکان لاغر نیست
کف پاهایمان در ردپای ترکهها گم شد
بدون مشق فهمیدیم: یک با یک برابر نیست!
از این تکرار در تکرار در تکرار غمگینم
اگرچه زندگی خوب است، اما مرگ بهتر نیست؟!
به من چه که آن شاعر پرتقالی
ترجیح میداده است
خر کتکخور آسیابانی باشد
اما حسرت گذشته را نخورد
من که پرتقالی نیستم
و نوستالژیک
اگر بگویم هرگز نبودهام
مثل سگ دروغ گرفتهام
نه این که بگویم زنگ شتر را
به آزیر آمبولانس
و درشکهی روباز را
برای گردش عصرانه با تو
ترجیح میدهم
به واگن متروی زیرزمینی
صحبت از روز و روزگاری است
نه چندان دور
زمانی که شهر
مکانیزم سادهتری داشت
و اینقدر شبیه چرخ گوشت
و نزدیک
به زلزلههای آخرالزمان نبود
زمانی که ماه
تاج سر پشهبندی بود
که مرا پلنگ
و پوست تو را شیر و شکری میکرد
و روحمان خبر نداشت
که نیمهی تاریکش روزی
زبالهدان زمین خواهد شد
و نیمهی آفتابگیرش
در دست مقاطعهکاران فضا
کازینوی قماربازان سیارات
شاید تقصیر حال
با زیبایی رو به زوال تو باشد
که من هی به گذشته پرتاب میشوم
به روزگاری که غم
آنقدر کوچک بود
که در اشکدان کریستالی میگنجید
و دست سرنوشت
از راه راست
منحرفت اگر میکرد
ماشین ترمز بریدهای نمیشدی
در جادهی مارپیچ
چگونه دلم تنگ نشود
برای شبی پرستارهتر
خانهای که خلوتتر
تویی که زیباتر
منی که دیوانهتر
و بستری که کوچکتر بود.
ترجمه: موسی اسوار
روزهایی خاموش گذشتند
هیچ دیدار نکردیم نه حتی رویای سرابی ما را گرد آورد
و منم تنها، از صدای گامهای تاریکی توشه میگیرم
در پس شیشهی پنجرهی ناهنجار، پس پشت در
منِ تنهاتن...
روزهایی گذشتند
سرد میخزیدند و ملالِ گمان آلودم را با خود میکشیدند
و من گوش میسپردم و دقایق مضطربشان را میشمردم
آیا زمان بر ما گذشته است؟ یا در بیزمانی رفتهایم؟
روزهایی گذشتند
روزهایی گرانبار از دلتنگیهای من. کجایم من؟
همچنانم خیره در پلکان
پلکان آغاز میشود اما پایانش کجاست؟
در دلم آغاز دارد، جای سرگردانی و تاریکیاش
آن درِ مبهم کجاست؟
درِ پلکان کجاست؟
***
روزهایی گذشتند
هیچ دیدار نکردیم
تو در پسِ کرانِ رویاهایی
در افقی که ناشناختهاش فرا گرفته است
و من ره میسپارم و میبینم و در خواب میشوم
روزهایم را بهسر میآرم و فردای شیرینم را برمیکشم
و او به گذشتهی از کفرها میگریزد
روزهایم سوده و فرسودهی آه کشیدنهاست
تو چه هنگام باز خواهی گشت؟
روزهایی گذشتند
هیچ نیاوردی به یاد
که در گوشهای از قلبت
عشقی است جدا افتاده
که خاربنانش در پای خلیدند
و خود بیتابِ ترس رو به تضرع مینهد
تو نورش بخش
***
بازگرد. پارهای از دیدار
ما را پر و بالی میبخشد
که به آن از شب درمیگذریم
که فضایی آنجاست
در پس جنگلهای پیچاپیچ
و دریاهایی ناپیداکرانه
که کف برمیآرند و خیزاب میجهانند
و موجهایی از کفمایهی رویاها
که دستانی از نور باژگونهشان میدارد
***
آیا باز میگردی،
یا در پس آن خم منفور راه
آوای من در گوش تو خاموش خواهد شد
و من در دل نسیان مبهوت خواهم ماند
و هیچ نخواهد بود
جز سکوتی که بر اندوهان گسترده است
هیچ جز پژواکی خوابزده
که به نجوایم میگوید: بازنخواهد گشت
نه بازنخواهد گشت.
اشک رازیست
لبخند رازیست
عشق رازیست
اشک ِ آن شب لبخند ِ عشقم بود.
□
قصه نیستم که بگوئی
نغمه نیستم که بخوانی
صدا نیستم که بشنوی
یا چیزی چنان که ببینی
یا چیزی چنان که بدانی…
من درد ِ مشترکم
مرا فریاد کن.
□
درخت با جنگل سخن میگوید
علف با صحرا
ستاره با کهکشان
و من با تو سخن میگویم
نامت را به من بگو
دستت را به من بده
حرفت را به من بگو
قلبت را به من بده
من ریشههای ِ تو را دریافتهام
با لبانت برای ِ همه لبها سخن گفتهام
و دستهایت با دستان ِ من آشناست.
در خلوت ِ روشن با تو گریستهام
برای ِ خاطر ِ زندگان،
و در گورستان ِ تاریک با تو خواندهام
زیباترین ِ سرودها را
زیرا که مردگان ِ این سال
عاشقترین ِ زندگان بودهاند.
□
دستت را به من بده
دستهای ِ تو با من آشناست
ای دیریافته با تو سخن میگویم
بهسان ِ ابر که با توفان
بهسان ِ علف که با صحرا
بهسان ِ باران که با دریا
بهسان ِ پرنده که با بهار
بهسان ِ درخت که با جنگل سخن میگوید
زیرا که من
ریشههای ِ تو را دریافتهام
زیرا که صدای ِ من
با صدای ِ تو آشناست.
ما قصهی دل جز به بر یار نبردیم
وز یار شکایت سوی اغیار نبردیم
معلوم نشد صدق دل و سرّ محبت
تا این سر سودازده بر دار نبردیم
ما را چه غم سود و زیان است که هرگز
سودای تو را برسر بازار نبردیم
با حسن فروشان بهل این گرمی بازار
ما یوسف خود را به خریدار نبردیم
ای دوست که آن صبح دلافروز خوشت باد
یاد آر که ما جان ز شب تار نبردیم
سرسبزی آن خرمن گل باد اگر چند
از باغ تو جز سرزنش خار نبردیم
بیرنگیام از چشم تو انداخت اگر نه
کی خون دلی بود که در کار نبردیم
تا روشنی چشم و دل سایه از آن روست
از آینهای منت دیدار نبردیم
ترجمه: احمد پوری
نان را از من بگیر، اگر میخواهی،
هوا را از من بگیر، اما
خندهات را نه.
گل سرخ را از من مگیر
سوسنی را که میکاری،
آبی را که به ناگاه
در شادی تو سرریز میکند،
موجی ناگهانی از نقره را
که در تو میزاید.
از پس نبردی سخت باز میگردم
با چشمانی خسته
که دنیا را دیده است
بی هیچ دگرگونی،
اما خندهات که رها میشود
و پروازکنان در آسمان مرا میجوید
تمامی درهای زندگی را
به رویم میگشاید.
عشق من، خندهی تو
در تاریکترین لحظهها میشکفد
و اگر دیدی، به ناگاه
خون من بر سنگفرش خیابان جاری است
بخند، زیرا خندهی تو
برای دستان من
شمشیری است آخته.
خندهی تو، در پاییز
در کنارهی دریا
موج کفآلودهاش را
باید برفرازد،
و در بهاران، عشق من،
خندهات را میخواهم
چون گلی که در انتظارش بودم،
گل آبی، گل سرخ
کشورم که مرا میخواند.
بخند بر شب
بر روز، بر ماه.
بخند بر پیچاپیچ
خیابانهای جزیره، بر این پسر بچهی کمرو
که دوستت دارد،
اما آنگاه که چشم میگشایم و میبندم،
آنگاه که پاهایم میروند و باز میگردند،
نان را، هوا را،
روشنی را، بهار را،
از من بگیر
اما خندهات را هرگز
تا چشم از دنیا نبندم.
من مستم
من مستم و میخانه پرستم
راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم
می لاله و باغم
می شمع و چراغم
می همدم من، همنفسم، عطر دماغم
خوشرنگ، خوشآهنگ
لغزیده به جامم
از تاخی طعم وی اندیشه مدارید
گواراست به کامم
در ساحل این آتش
من غرق گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بتگر!
من نامه سیاهم
فریادرسا! در شب گسترده پر و بال،
از آتش اهریمن بدخو، به امان دار!
هم ساغر پر می
هم تاک کهنسال
کان تاک زرافشان دهدم خوشهی زرین
وین ساغر لبریز
اندوه زداید ز دلم با می دیرین
با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم
با محتسب شهر بگویید که هشدار!
هشدار که من مست می هر شبه هستم
به دیدارم بیا هر شب،
در این تنهایی تنها و تاریک خدا مانند،
دلم تنگ است.
بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند.
شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهیها.
دلم تنگ است.
بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه،
در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال
دلی خوش کردهام با این پرستوها و ماهیها.
و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی.
بیا، ای همگناه من درین برزخ.
بهشتم نیز و هم دوزخ.
به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من،
که اینان زود میپوشند رو در خوابهای بیگناهیها.
و من میمانم و بیداد بیخوابی.
در این ایوان سرپوشیدهی متروک،
شب افتادهست و در تالاب من دیریست،
که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهیها، پرستوها.
بیا امشب که بس تاریک و تنهایم.
بیا ای روشنی، اما بپوشان روی،
که میترسم ترا خورشید پندارند.
و میترسم همه از خواب برخیزند.
و میترسم که چشم از خواب بردارند.
نمیخواهم ببیند هیچکس ما را.
نمیخواهم بداند هیچکس ما را.
و نیلوفر که سر بر میکشد از آب؛
پرستوها که با پرواز و با آواز،
و ماهیها که با آن رقص غوغایی؛
نمیخواهم بفهمانند بیدارند.
شب افتادهست و من تنها و تاریکم.
و در ایوان من دیریست در خوابند،
پرستوها و ماهیها و آن نیلوفر آبی.
بیا ای مهربان با من!
بیا ای یاد مهتابی!
ترجمه کاظم برگنیسی
پس از سکوتی که کلام را در آن زهرهی مخاطره نیست
فریاد میزنم:
از شمایان که میبیندم
ای پسماندگان گورزاد ای پسماندگان رو به مرگ
زیر این سکوت.
فریاد میزنم تا بادها در صدایم زاد و ولد کنند
تا بامداد زبانی شود
در خونم، و ترانههایم.
فریاد میزنم:
از شمایان که میبیندم
زیر این سکوت که کلام را در آن زهرهی مخاطره نیست
فریاد میزنم تا باورم شود که تنهایم __ منم و ظلمت.
«و یک خاطر دیگر خاص آن فریشته است، دیو در او نیاید»
شمس تبریزی
نام تمامی پرندههایی را که در خواب دیدهام برای تو در اینجا نوشتهام
نام تمامی آنهایی را که دوست داشتهام
نام تمامی آن شعرهای خوبی را که خواندهام
و دستهایی را که فشردهام
نام تمامی گلها را در یک گلدان آبی برای تو در اینجا نوشتهام
وقتی که میگذری از اینجا یک لحظه زیر پاهایت را نگاه کن
من نام پاهایت را برای تو در اینجا نوشتهام
و بازوهایت را ـ وقتی که عشق را و پروانه را پل میشوند، و کفترها را در خویش میفشرند برای تو در اینجا نوشتهام
یک دایره در باغ کاشتهام که شب آن را خورشید پر میکند، و روز، ماه
و یک ستارهی آزاد گشته از تمامی منظومهها میروید از خمیرهی آن
آن را هم برای تو در اینجا نوشتهام
مرا ببخش من سالهاست دور ماندهام از تو
اما همیشه، هر چه در همهجا، در شب، یا روز، دیدهام
و هر که را بوسیدهام برای تو در اینجا نوشتهام
تنها برای تو در اینجا نوشتهام
در دوردستی و ، با دلبستگی؛
حجم پرندهی درشتی، در آشیانه مانده، از خستگی؛
روح تمامی نگرانی، در چشمهای منتظر، متمرکز؛
من رازهای اقوام دربدر را برای تو در اینجا نوشتهام
افسوس رفتهاند جوانهایی که دوشبهدوشم از جادههای خاکی بالا میآمدند
من نام یکیک آنها را میدانم
و داغ میشوم وقتی که نام یکیک آنها را میخوانم
آنها همه فرزند خوابهای جهان بودند
تعبیرهای من از خوابهایشان ورد زبان مردم دنیاست
تعبیرها را هم برای تو در اینجا نوشتهام
در باغها بعضی درختهای میانسال سالهاست که میگریند
زیرا که آشیان چلچلههاشان را توفان ربوده است
من گفتهام که شمعهای جوان را دور درختها روشن کنند
نام درختهای میانسال را نام تمام چلچهها را برای تو در اینجا نوشتهام
و مردگان دو گونه بودند
تا من کنار میزنم این پرده را از روی مرگ
تو چشم خویش را ورزیده کن که ببینی
یک دسته از این مردگان انگار هیچگاه نمیمردند
بلکه، با قبرهای فسفری از راه قبرستانها بر میگشتند
و شهرها را روشن میکردند
نور چراغهای آیندههای زمین بودند؛
و دستهی دیگر مظلوم بودند
انگار هرگر نبوده بودند؛ از بدو زندگانی، انگار مرده بودند
یک جاروی بزرگ زیرزمینی میروفت خاکهارهی تنهای آنها را
و در چاههای بی ته میریخت
این رُفت و ریخت ذات طبیعت بود
من نامهای هر دو گونه مرده را برای تو دراینجا نوشتهام
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم و بمیرم
اما چنین نشد و نخواهد شد
هستی خسیستر از اینهاست
بنگر به مرگ و زندگی «حافظ»
«حافظ» چگونه زیستنش نسبی است
ما هیچگاه نمیفهمیم «حافظ» چگونه مرد
انگار مشت بستهی مرگش را همچون فریضهی مکتومی با خویش برده است
حالا از راهها که میگذری
بنگر به چاههای عمیقی که من از آنها پایین خزیدهام
این چاهها دهان دایرهای دارند
از آسمان که بنگری انگار هر دهانه دفی کهنه است که انگشتهای دفزن آن را سوراخ کرده است
اما پشت جدارهی این چاهها هم دف میزنند
دفهای کُردی
اینگونه من از این جهان به رؤیت خورشید رفتهام
ـ از توی یک دف کهنه وقتی که اطراف من دف میزدند ـ
دنیا برای من معنی ندارد
من دوست داشتم که صورت زیبایی را بر روی سینهام بگذارم و بمیرم
اما نشد
هستی خسیستر از اینهاست
دردی که آدم حسی احساس میکند بیانتهاست
من این چکیدههای اول و آخر را هم برای تو در اینجا نوشتهام
گرچه روحم تبلور ویرانیست
اما، ذهنم غریبترین چیز است
هر روز گفتنِ این چیزها برای من از روز پیش دشوارتر شده است
من حافظ تمامی ایام نیستم
اما حتی اگر بمیرم چیزی نمیرود از یادم
عمری گذشته است و نخواهد آمد عمر همه نه عمر من ِ تنها
من خاطرات عالم و آدم را در دایره در باغ کاشتهام
آن دایره در باغ محصول حسّ زندگانی من بود
هر میوهای که میافتد از شاخهی درخت میافتد در دایره
تکرار میشود در دایره
تکرار و فاصله، تکرار و دایره، تکرار دایرهها در میان فاصلهها
محصول حسّ زندگانی من بود
من این نگاه دایرهای را هم برای تو در اینجا نوشتهام
حالا نزدیکتر بیا و، کلید در باغ را از من بگیر
نشانی آن باغ را روی کلید برای تو در اینجا نوشتهام
من سالهاست دور ماندهام از تو
و میروم که بخوابم
من پرده را کنار زدم
حالا تو با خیال راحت پروانهوار در باغ گردش کن
من بالهای پروانهها را هم با رنگهای تازه برای تو در اینجا نوشتهام.
ترجمه احمد شاملو
بگذارید این وطن دوباره وطن شود.
بگذارید دوباره همان رویایی شود که بود.
بگذارید پیشاهنگ دشت شود
و در آنجا که آزاد است منزلگاهی بجوید.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
بگذارید این وطن رویایی باشد که رویاپروران در رویای
خویشداشتهاند.ــ
بگذارید سرزمین بزرگ و پرتوان عشق شود
سرزمینی که در آن، نه شاهان بتوانند بیاعتنایی نشان دهند نه
ستمگران اسبابچینی کنند
تا هر انسانی را، آن که برتر از اوست از پا درآورد.
(این وطن هرگز برای من وطن نبود.)
آه، بگذارید سرزمین من سرزمینی شود که در آن، آزادی را
با تاج ِ گل ِ ساختهگی ِ وطنپرستی نمیآرایند.
اما فرصت و امکان واقعی برای همه کس هست، زندهگی آزاد است
و برابری در هوایی است که استنشاق میکنیم.
(در این «سرزمین ِ آزادهگان» برای من هرگز
نه برابری در کار بوده است نه آزادی.)
بگو، تو کیستی که زیر لب در تاریکی زمزمه میکنی؟
کیستی تو که حجابت تا ستارهگان فراگستر میشود؟
سفیدپوستی بینوایم که فریبم داده به دورم افکندهاند،
سیاهپوستی هستم که داغ بردهگی بر تن دارم،
سرخپوستی هستم رانده از سرزمین خویش،
مهاجری هستم چنگ افکنده به امیدی که دل در آن بستهام
اما چیزی جز همان تمهید ِ لعنتی ِ دیرین به نصیب نبردهام
که سگ سگ را میدرد و توانا ناتوان را لگدمال میکند.
من جوانی هستم سرشار از امید و اقتدار، که گرفتار آمدهام
در زنجیرهی بیپایان ِ دیرینه سال ِ
سود، قدرت، استفاده،
قاپیدن زمین، قاپیدن زر،
قاپیدن شیوههای برآوردن نیاز،
کار ِ انسانها، مزد آنان،
و تصاحب همه چیزی به فرمان ِ آز و طمع.
من کشاورزم ــ بندهی خاک ــ
کارگرم، زر خرید ماشین.
سیاهپوستم، خدمتگزار شما همه.
من مردمم: نگران، گرسنه، شوربخت،
که با وجود آن رویا، هنوز امروز محتاج کفی نانم.
هنوز امروز درماندهام. ــ آه، ای پیشاهنگان!
من آن انسانم که هرگز نتوانسته است گامی به پیش بردارد،
بینواترین کارگری که سالهاست دست به دست میگردد.
با این همه، من همان کسم که در دنیای کُهن
در آن حال که هنوز رعیت شاهان بودیم
بنیادیترین آرزومان را در رویای خود پروردم،
رویایی با آن مایه قدرت، بدان حد جسورانه و چنان راستین
که جسارت پُرتوان آن هنوز سرود میخواند
در هر آجر و هر سنگ و در هر شیار شخمی که این وطن را
سرزمینی کرده که هم اکنون هست.
آه، من انسانی هستم که سراسر دریاهای نخستین را
به جستوجوی آنچه میخواستم خانهام باشد درنوشتم
من همان کسم که کرانههای تاریک ایرلند و
دشتهای لهستان
و جلگههای سرسبز انگلستان را پس پشت نهادم
از سواحل آفریقای سیاه برکنده شدم
و آمدم تا «سرزمین آزادهگان» را بنیان بگذارم.
آزادهگان؟
یک رویا ــ
رویایی که فرامیخواندم هنوز امّا.
آه، بگذارید این وطن بار دیگر وطن شود
ــ سرزمینی که هنوز آنچه میبایست بشود نشده است
و باید بشود! ــ
سرزمینی که در آن هر انسانی آزاد باشد.
سرزمینی که از آن ِ من است.
ــ از آن ِ بینوایان، سرخپوستان، سیاهان، من،
که این وطن را وطن کردند،
که خون و عرق جبینشان، درد و ایمانشان،
در ریختهگریهای دستهاشان، و در زیر باران خیشهاشان
بار دیگر باید رویای پُرتوان ما را بازگرداند.
آری، هر ناسزایی را که به دل دارید نثار من کنید
پولاد ِ آزادی زنگار ندارد.
از آن کسان که زالووار به حیات مردم چسبیدهاند
ما میباید سرزمینمان را آمریکا را بار دیگر باز پس بستانیم.
آه، آری
آشکارا میگویم،
این وطن برای من هرگز وطن نبود،
با وصف این سوگند یاد میکنم که وطن من، خواهد بود!
رویای آن
همچون بذری جاودانه
در اعماق جان من نهفته است.
ما مردم میباید
سرزمینمان، معادنمان، گیاهانمان، رودخانههامان،
کوهستانها و دشتهای بیپایانمان را آزاد کنیم:
همه جا را، سراسر گسترهی این ایالات سرسبز بزرگ را ــ
و بار دیگر وطن را بسازیم!
خبرت هست که بی روی تو آرامم نیست
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سر مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویت دیدم
به همین دیده سر دیدن اقوامم نیست
نازنینا مکن آن جور که کافر نکند
ور جهودی بکنم بهره در اسلامم نیست
گو همه شهر به جنگم به درآیند و خلاف
من که در خلوت خاصم خبر از عامم نیست
نه به زرق آمدهام تا به ملامت بروم
بندگی لازم اگر عزت و اکرامم نیست
به خدا و به سراپای تو کز دوستیت
خبر از دشمن و اندیشه ز دشنامم نیست
دوستت دارم اگر لطف کنی ور نکنی
به دو چشم تو که چشم از تو به انعامم نیست
سعدیا نامتناسب حیوانی باشد
هر که گوید که دلم هست و دلارامم نیست
هنگام فرودین که رساند ز ما درود؟
بر مرغزار دیلم و طرف سپیدرود
کز سبزه و بنفشه و گلهای رنگ رنگ
گویی بهشت آمده از آسمان فرود
دریا بنفش و مرز بنفش و هوا بنفش
جنگل کبود و کوه کبود و افق کبود
جای دگر بنفشه یکی دسته بدروند
وین جایگه بنفشه به خرمن توان درود
کوه از درخت گویی مردی مبارز است
پرهای گونهگون زده چون جنگیان به خود
اشجار گونهگون و شکفته میانشان
گلهای سیب و آلو و آبی و آمرود
چون لوح آزمونه که نقاش چربدست
الوان گونهگون را بر وی بیازمود
شمشاد را نگر که همه تن قد است و جعد
قدی است ناخمیده و جعدی است نابسود
از تیغ کوه تا لب دریا کشیدهاند
فرشی کش از بنفشه و سبزه است تار و پود
آن بیشهها که دست طبیعت به خارهسنگ
گلها نشانده بیمدد باغبان و کود
ساری نشید خواند بر شاخهٔ بلند
بلبل به شاخ کوته خواند همی سرود
آن از فراز منبر هر پرسشی کند
این یک ز پای منبر پاسخ دهدش زود
یک جا به شاخسار، خروشان تذرو نر
یک سو تذرو ماده به همراه زاد و رود
آن یک نهاده چشم، غریوان به راه جفت
این یک ببسته گوش و لب از گفت و از شنود
بر طرف رود چون بوزد باد بر درخت
آید به گوش نالهٔ نای و صفیر رود
آن شاخهای نارنج اندر میان میغ
چون پارههای اخگر اندر میان دود
بنگر بدان درخش کز ابر کبود فام
برجست و روی ابر به ناخن همی شخود
چون کودکی صغیر که با خامهٔ طلا
کژ مژ خطی کشد به یکی صفحهٔ کبود
بنگر یکی به رود خروشان به وقت آنک
دریا پی پذیرهاش آغوش برگشود
چون طفل ناشکیب خروشان ز یاد مام
کاینک بیافت مام و در آغوش او غنود
دیدم غریو و صیحهٔ دریای آبسکون
دریافتم که آن دل لرزنده را چه بود
بیچاره مادری است کز آغوشش آفتاب
چندین هزار طفل به یک لحظه در ربود
داند که آفتاب جگر گوشگانش را
همراه باد برد و نثار زمین نمود
زین رو همی خروشد و سیلی زند به خاک
از چرخ برگذاشته فریاد رود رود
فارسیی: بیژن الهی
توی تختش کش و قوس رفت و، عجب، دستها به دیوار برنخورد. فکر کرد: «اوا، مورچهها لابد خوردهنش...» و باز خوابش برد.
کمی بعد زنش گرفت و تکانش داد: «هی، تنبل باشی! تو که گرم خواب بودهای، خانهمان را ازمان دزدیدهند.» فیالواقع، آسمان نامقطعی همه سو پهن بود. پلوم فکر کرد: «زکی! کاریست که شده.»
کمی بعد صدایی به گوش خورد. یک قطار بود که هرچه تندتر میامد روشان. «با این ظاهر عجول»، فکر کرد، «به حتم قبل از ما میرسد». و باز خوابش برد.
بعد هم سرما بیدارش کرد. پاک خیس خون شده بود. چند تکه از زنش کنارش افتاده بود. فکر کرد: «خون همیشه مقادیری دردسر میاورد؛ اگه میشد این قطار رد نشود، کیفم چه کوک بود. اما حالا که رد شده...» و باز خوابش برد.
«ببینید»، قاضی میگفت، «چطور توجیه میکنید، زنتان، زخمی که هیچ، هشت تکه شده، بی این که شما، که پهلوش بودهاید، به خود زحمتکی دهید که نگذارید، بی این که شما، حتا، ملتفت شده باشید. نکته اینجاست. تمام موضوع اینجاست.»
«از این طریق که من نمیتوانم کمکی کنم»، چنین فکر کرد و باز خوابش برد.
«اعدام همین فرداست. جرف دیگری ندارد محکوم؟»
«ببخشید»، پلوم گفت، «من که جریان را دنبال نمیکردم.» و باز خوابش برد.
دنیا که غمگین میشود، باران که میگیرد
شاعر دوباره دردِ بیدرمان که میگیرد
نوح از مسافرهای کشتی جا که میماند
ساحل که دریا میشود، طوفان که میگیرد
دنیا که وارون میشود، عادت که میچرخد
طوطی سراغ از نعشِ بازرگان که میگیرد
دستانِ شب، امّیدِ روزی بازگشتن را
از شهریارِ شهرِ سنگستان که میگیرد
رعیت که پنهان میشود، خرمن که میسوزد
سردارِ یاغی راهِ کوهستان که میگیرد
دستانِ کاکارستمِ از حبس برگشته
در کوچه چادر از سر مرجان که میگیرد
ضحاکِ از زنجیر جسته، انتقامش را
از مغزهای مردم ایران که میگیرد
در خانه میمانیم، امیدِ رستگاری نیست
این زندگی دیگر به ما آسان نمیگیرد!
کسی نیاستاده است آنجا یا اینجا پس کجای لبت آزادم کند؟
دو نقطه از هیچ جا تا چشم
که جابهجا شده است اما سایهی بلندم را میبیند
که میکِشد خود را همچنان بر اضطرابش.
شمال، قوسِ بنفشیست تا جنوب.
در ابر و مرغ دریایی موجی به تحلیل میرود.
و آفتاب تنها چیزی که تغییر کرده است.
لبت کجاست؟
صدای روز بلند است اما کوتاه است دنیا.
درست یک واژه مانده است تا جمله پایان پذیرد
و هر چه گوش میسپارم تنها
سکوت خود را میآرایم
و آفتابِ لبِ بام همچنان سوتش را میزند.
شکسته پلها پشتِ سر
و پیش رو شنهایی که خاکسترِ جهان است.
غروبِ ممتد در سایهی دُرون جا خوش کرده است
و شب که تا زانو میرسد تحمل را کوتاه میکند.
چگونه است لبت؟
که انفجار عریانی، سنگ میشود در بیتابیهای خاموش.
هوای قطبی انگار
فرش ایرانی را نخنما کرده است
نشانهای نیست
نگاه میکنم
اگر که تنها آن واژه میگذشت
به طرفهالعینی طی میشد راه
کودک بازمیگشت تا بازیگوشی
و در چهارراه دست میانداخت دور گردنت.
لبت کجاست؟
که خاک چشم به راه است.
پرندههای بسیاری در این معدن مردهاند
پرندهای برای شام
پرندهای برای عروسک
پرندهای برای کفشی نو
پرندهای برای من
پرندهای برای تو
پرندهای که هرگز از دخترش خداحافظی نکرد
پرنده نبود
قاصدکی بود که دهان معدن را باز نگه داشته بود
پدرانی که در معدن مردهاند
پرندگانی بودند با صورتی سفید
و کفنی سیاه
ما در اجاقهایمان ذغالی نمیسوزانیم
کفنهای پدرانمان را به آتش میکشیم…
دوازده بود، نیم شد. زود گذشت
از نُهِ شب که آمدم چراغ بَر کردم
و نشستم این جا صُمٌّ بُکمْ.
یک سطر بگی خواندم، نه.
یک لفظ بگی راندم، نه.
لیسِ فی الدّار غیر نفْسی دیّار.
با که دم زنم؟ با در؟ با دفتر؟ با دیوار؟
ولی خیالِ جوانیی این بدن
به سر وقتِ من آمد و من
یاد اتاقهای دربسته میفتادم،
اتاقهای عطریی لذّات دور، لذّات جسور __
از نهِ شب که آمدم چراغ بَرکردم
و نشستم اینجا صُمٌّ بُکمْ.
ولی خیالِ جوانیی این بدن
به سر وقتِ من آمد و من
یادِ آن روزها میفتادم،
بادِ آن کافهها که برچیدند،
آن تماشاخانهها که خوابیدند.
یادِ میدانچهها و خیابانها
همه غرقِ صنم و بُت و نگار و آفت،
یادِ آن دستها که میفشرد،
یادِ آن چشمها که چه میچرید
در خلوت و در جمعیّت
عزیزان رفتهات، ای وای،
به یاد میآیند از همهجا،
بس که محروم ماندهاند از حُرمت.
دوازده بود، نیم شد. چه لحظهها که گذشت!
دوازده بود، نیم شد. چه سالها که گذشت!
فارسیی: بیژن الهی
جوانان ساکها و تابوتهاشان را حمل میکنند
و از بامداد در برابر کنسولگریها صف میکشند،
تا برای سفر به قارهای دیگر ویزا بگیرند،
آنان برای عروسی به نام ویزا، رقابت میکنند،
در رویاهاشان با او سفر میکنند
در جستوجوی زمانی دیگر
نانی دیگر...
مرگی دیگر...
و جلادی دیگر!...
در رثای آن پریشاندخت
چه درد آلود و وحشتناک.
نمیگردد زبانم تا بگویم ماجرا چون بود.
دریغ و درد،
هنوز از مرگ نیما من دلم خون بود…
چه بود؟ این تیر بیرحم از کجا آمد؟
که غمگین باغِ بی آواز ما را باز
دراین محرومی و عریانی پاییز ،
بدینسان ناگهان خاموش و خالی کرد
از آن تنها و تنهاقمریِ محزون و خوشخوان نیز؟
چه وحشتناک!
نمیآید مرا باور.
و من با این شبیخونهای بیشرمانه و شومی که دارد مرگ
بدم میآید از این زندگی دیگر.
ندانستم، نمیدانم چه حالی بود؟
پس از یک عمر قهر و اختیارِ کفر،
- چه گویم، آه -
نشستم عاجز و بیاختیار، آنگاه
به ایمانی شگفتآور،
بسی پیغامها، سوگندها دادم
خدا را، با شکستهتر دل و با خستهتر خاطر.
- و در من باوری بیشک و از من سختناباور -
نهادم دستهای خویش چون زنهاریان بر سر
که زنهار، ای خدا، ای داور، ای دادار،
مبادا راست باشد این خبر، زنهار!
تو آخر وحشت و اندوه را نشناختی هرگز.
وَنَفْشُردهست هرگز پنجهی بغضی گلویت را.
نمیدانی چه چنگی در جگر میافگند این درد.
تو را هم با تو سوگند، آی!
مکن، مپسند این، مگذار.
خداوندا، خداوندا، پس از هرگز،
پس از هرگز همین یک آرزو، یک خواست
همین یکبار.
ببین غمگین دلم با وحشت و با درد میگرید.
خداوندا، به حق هرچه مردانند،
ببین یک مرد میگرید…
چه بیرحمند صیادانِ مرگ، ای داد!
و فریادا، چه بیهوده است این فریاد.
نهان شد جاودان در ژرفنای خاک و خاموشی
پریشاندخت شعر آدمیزادان.
چه بیرحمند صیادان
نهان شد، رفت
ازین نفرینشده، مسکین خرابآباد.
دریغا آن زن ِ مردانهتر از هرچه مردانند؛
آن آزاده، آن آزاد
تسلی میدهم خود را
که اکنون آسمانها را، زچشمِ اخترانِ دور دستِ شعر
بر او هر شب نثاری هست، روشن مثل شعرش، مثل نامش پاک.
ولی دردا! دریغا، او چرا خاموش؟
چرا در خاک؟
به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم
بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینم
الا ای همنشین دل که یارانت برفت از یاد
مرا روزی مباد آن دم که بی یاد تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد از این فرهادکش فریاد
که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بیار ای باد شبگیری نسیمی زان عرق چینم
جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفیل عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صباح الخیر زد بلبل کجایی ساقیا برخیز
که غوغا میکند در سر خیال خواب دوشینم
شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعین
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالینم
حدیث آرزومندی که در این نامه ثبت افتاد
همانا بیغلط باشد که حافظ داد تلقینم
1)
سال خطر، سال سیاهی، سال بمباران!
سال هزاروسیصد و پنجاه و نه! تهران!
سالی که یک زن در تقلاهای تن زایید
سالی که من را یک نفر روی لجن زایید
از ابتدا افسوس بخت باژگون خوردن
از سینه ی مادر به جای شیر، خون خوردن
در جستجوی لقمهای نان دربه در بودن
دلواپس دلواپسیهای پدر بودن
سال فرار از وحشت این کوچهی بنبست
سال مواظب باش مادر! شهر ناامن است!
سال صدای مردن پروانهای در مشت
سال صدای پای مردی خواهرم را کشت
سال بلندیهای مهران… سال خمپاره
سال النگو… گوشواره… دامن پاره
سال – بیفشانید در اروند خاکم را
سال – بده به مادرم کاکو پلاکم را
سال نشستن روی دوش تخت بیپایه
با بمبها بازی کنار نعش همسایه
سال رها بر خون فرزندان آدم، شهر
سال خطر… سال مصیبت… سال خرمشهر
٢)
سال شروع تازهی این سرگذشت ایران
سال هزار و سیصد و هفتاد و هشت! ایران!
این که جدال ناگزیر خیر و شر باشی
دیوانه باشی، دردسر باشی، پسر باشی
این که نبندی چشمهای نیمه بازت را
با شک خیامی بشویی جانمازت را
تکرار بی فرجام رنجی مستمر بودن
با شعر گفتن مایهی شرم پدر بودن
شوق دوباره خواندن بیگانه و قصر و
شبگردیِ اطراف میدان ولیعصر و
دیوانگی در این خیابان، آن خیابان… بعد
عاشق شدن در ظهر دانشگاه تهران بعد
تنها شدن در کوچهی تاریک بن بست و
بوسیدن و دیوانگیهایی ازین دست و
یاغی شدن، یکباره بال و پر درآوردن
از رازهای مبهم تن سر درآوردن
لبریز طعم سیب ممنوع بدن بودن
دیوانهی دیوانهبازیهای زن بودن…
سال خیابانهای آتش، سال اشکآور
سال کبوتر پر، پدر پر، همکلاسی پر
هرروز صد سیلی ز دست تازهای خوردن
هرروز، هرساعت، شکست تازهای خوردن
درگرگ و میش لحظههایی شوم کز کردن
درضربههای خونی باتوم کز کردن
سال طپیدنهای آخر، سال حسرت… آه
سال غم جانکاه، سال کوی دانشگاه….
۳)
سال عفن… سال سیاهی…سال گُه! تهران!
سال هزاروسیصد و هشتاد و نه! تهران!
تنها شدن… با اضطراب و درد خوابیدن
با چشمهای یک سگ ولگرد خوابیدن
هر نیمه شب تنها نشستن زیر باران تا
شعر جدیدی جان بگیرد در خیابان تا
جانی بگیری… رنگ و روی رفتهات باشد
شعر جدیدت آبروی رفتهات باشد
این که ببینی سایهات روی زمین مرده
ترسیدهای و چشمهایت را ملخ خورده
این که ببینی در دهان شیر خوابیدی
در تختخواب هشتپایی پیر خوابیدی
طاعون بگیری در طی صد سال تنهایی
در صفحههای دفتر شعر هیولایی –
غمگین! که پشت اخمهایت قایمش کردی
لرزیدی و در زخمهایت قایمش کردی
این که نفسهای فلوت مردهای باشی
چشمان خیس عنکبوت مردهای باشی
خود را جویدن در دهان بستری خالی
مثل خودارضایی خرچنگ میانسالی
که از سقوط سایهاش در آب میترسد
میخوابد و در خواب هم از خواب میترسد
این که بندازی خودت را… این که بد باشی
که راه های کشتن خود را بلد باشی…
*
سال چقدر این شهر یک خورشید کم دارد
سال هوا را تیره میدارد! نمیبارد!
سال هزارم از حیات امپراطوری
سال سقوط مرتضی… سال غم پوری…
دعوت نامهای از دست او به من میرسد
و میلرزد
-قربان آن دست!-
چنین نوشته شده: جشن تولدم روز یکشنبه است.
*
سن او چیست؟
اگر بگویم، عدد در چهرهام آواز خواهد خواند.
اگر یک ثانیهی آن را
به من ببخشد، اعصار از آن خواهد زاد؛
و در پارهای از عمرش
ابدیّت قرار دارد.
*
چه میپنداری؟
اگر فردا برسد،
و پردهی تیرگی کنار برود،
و گل آورندگان پیش آیند و منظره زیبا شود،
یعنی گل باشد و شیرینی و من،
آنگاه دست و پایم را گم میکنم.
*
وقتی روز یکشنبه فرا رسد،
با چه هدیهای بروم؟
با انگشتری؟
با دسته گلی؟
بعید است. من از دیگران تقلید نمیکنم.
*
آیا کسی نیست مرا راهنمایی کند،
چه کنم... و چه فراهم آوردم،
از برای جشن فرخندهی او؟
آیا دستهای از گل نرگس،
یا ستارهای ساکن در وطنم،
به او هدیه دهم؟
خداوندا! از برای او چه کم است!
*
چهکسی از تاکستانهای مشرق زمین،
از ماه سوخته،
هدیهای انتخاب میکند:
عطردانی با رایحهای بینظیر،
تنگی سحرآمیز،
که آفرینندهاش آفریده نشده...؟
تا فردا آن را
برایش ببرم.
خداوندا! از برای او چه کم است!
*
اگر فرقدان،
و در و زمرد از آن من باشد،
از همهی آنها
سینهبندی از برای سینهاش،
و دستبندی از برای ساعدش میسازم:
هدیهای کوچک،
که همهی روح مرا نزد او ببرد.
شاید
وقتی آن را
فردا برایش ببرم
خوشحال شود.
ای روز یکشنبهی دلخواه.
به گُلگشت جوانان،
یاد ما را زنده دارید، ای رفیقان!
که ما در ظلمت شب،
زیر بال وحشی خفاش خون آشام،
نشاندیم این نگین صبح روشن را،
به روی پایه انگشتر فردا.
و خون ما، به سرخی گُل لاله
به گرمی لب تبدار بیدل
به پاکی تن بیرنگ
ژاله ریخت بر دیوار هر کوچه،
و رنگی زد به خاک تشنه هر کوه،
و نقشی شد به فرش سنگی میدان هر شهری...
و اینست آن پرنده نرم شنگرفی، که میبافید
و اینست آن گُل آتشفروز شمعدانی،
که در باغ بزرگ شهر میخندد
و اینست آن لعل زنانی را که می خواهید
و پرپر میزند ارٍواح ما،
اندر سرود عشرت جاویدتان
و عشق ماست لای برگهای هر کتابی را
که میخوانید.
*
شما یاران نمی دانید،
چه تبهایی، تن رنجور ما را آب میکرد
چه لبهایی، به جای نقش خنده، داغ میشد
و چه امیدهایی در دل غرقاب خون، نابود میگردید
ولی ما دیدهایم اندر نمای دوره خود،
حصار ساکت زندان،
که در خود میفشارد نغمههای زندگانی را.
و رنجی کاندرون کوره خود میگدازد آهن تنها،
طلسم پاسداران فسون، هرگز نشد کارا
کسی از ما،
نه پای از راه گردانید
و نه در راه دشمن گام زد
و این صبحی که میخندد به روی بامهاتاٍن
و این نوشی که میجوشد درون جامهاتان گواه ماست، ای یاران!
گواه پایمردی ما
گواه عزم ما
کز رزمها
جانانهتر شد!
گفتند چرا سنگ
گفتیم مگر در آن صبح غریب
اولین نقشها و کلمات را
اجداد بیابانگردمان
بر سنگ نتراشیدند.
مگر کافی نیست که نانمان هر روز
از زیر سنگ بیرون میآید
و ناممان شتابان میرود
که بر سنگ نوشته شود.
سنگمان را کسی
به سینه نزد
و سرمان تا به سنگ نخورد
آدم نشدیم!
اطمع من قالب الصخره
از امثال عرب
فتاده تختهسنگ آنسویتر، انگار كوهی بود
و ما اینسو نشسته، خسته انبوهی
زن و مرد و جوان و پیر
همه با یكدیگر پیوسته، لیك از پای
و با زنجیر.
اگر دل میكشیدت سوی دلخواهی
بهسویش میتوانستی خزیدن، لیك تا آنجا كه رخصت بود تا زنجیر.
*
ندانستیم
ندایی بود در رویای خوف و خستگیهامان،
و یا آوایی از جایی، كجا؟ هرگز نپرسیدیم
چنین میگفت:
ـ «فتاده تختهسنگ آنسوی، وز پیشینیان پیری
بر او رازی نوشته است، هركس طاق هر كس جفت...»
چنین میگفت
چندین بار
صدا، و آنگاه چون موجی كه بگریزد ز خود در خامشی میخفت.
و ما چیزی نمیگفتیم.
و ما تا مدتی چیزی نمیگفتیم.
پس از آن نیز تنها در نگهمان بود اگر گاهی
گروهی شكّ و پرسش ایستاده بود.
و دیگر سیل و خیلِ خستگی بود و فراموشی.
و حتی در نگهمان نیز خاموشی.
و تختهسنگ آنسو اوفتاده بود.
*
شبی كه لعنت از مهتاب میبارید،
و پاهامان ورم میكرد و میخارید،
یكی از ما كه زنجیرش كمی سنگینتر از ما بود، لعنت كرد گوشش را و نالان گفت: «باید رفت»
و ما با خستگی گفتیم: «لعنت بیش بادا گوشمان را
چشممان را نیز، باید رفت.»
و رفتیم و خزان رفتیم تا جایی كه تختهسنگ آنجا بود.
یكی از ما كه زنجیرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند:
«كسی راز مرا داند
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
و ما با لذتی بیگانه این رازِ غبارآلود را مثل دعایی زیر لب تكرار میكردیم.
و شب شطّ جلیلی بود پر مهتاب.
*
هلا، یك … دو … سه …. دیگر پار.
هلا، یك، دو، سه، دیگر بار.
عرقریزان، عزا، دشنام، گاهی گریه هم كردیم.
هلا، یك، دو، سه، زینسان بارها بسیار.
چه سنگین بود اما سخت شیرین بود پیروزی.
و ما با آشناتر لذتی، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.
*
یكی از ما كه زنجیرش سبكتر بود
به جهد ما درودی گفت و بالا رفت.
خط پوشیده را از خاك و گل بسترد و با خود خواند
(و ما بی تاب)
لبش را با زبان تر كرد (ما نیز آنچنان كردیم)
و ساكت ماند.
نگاهی كرد سوی ما و ساكت ماند.
دوباره خواند، خیره ماند، پنداری زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بود ناپیدای دوری، ما خروشیدیم:
ـ «بخوان!» او همچنان خاموش.
ـ «برای ما بخوان!» خیره بهما ساكت نگا میكرد.
پس از لختی
در اثنایی كه زنجیرش صدا میكرد،
فرود آمد. گرفتیمش كه پنداری كه میافتاد.
نشاندیمش.
بهدست ما و دست خویش لعنت كرد.
ـ «چه خواندی، هان؟»
مكید آب دهانش را و گفت آرام:
ـ «نوشته بود
همان
كسی راز مرا داند،
كه از اینرو به آنرویم بگرداند.»
*
نشستیم
و
به مهتاب و شب روشن نگه كردیم.
و شب شطّ علیلی بود.
انجیر کهن سرزندگیاش را میگسترد.
زمین باران را صدا میزند.
گردش ماهی آب را میشیارد.
باد میگذرد. چلچله میچرخد. و نگاه من گم میشود.
ماهی زنجیری آب است، و من زنجیری رنج.
نگاهت خاک شدنی، لبخندت پلاسیدنی است.
سایه را بر تو فرو افکندهام، تا بت من شوی.
نزدیک تو میآیم، بوی بیابان میشنوم: به تو میرسم، تنها میشوم.
کنار تو تنهاتر شدهام.
از تو تا اوج تو، زندگی من گسترده است.
از من تا من، تو گستردهای.
با تو برخوردم، به راز پرستش پیوستم.
از تو بهراه افتادم، به جلوهی رنج رسیدم.
و با این همه ای شفاف!
و با این همه ای شگرف!
مرا از تو راهی بهدر نیست.
زمین باران را صدا میزند، من تو را.
پیکرت را زنجیری دستانم میسازم، تا زمان را زندانی کنم.
باد میدود، و خاکستر تلاشم را میبرد.
چلچله میچرخد. گردش ماهی آب را میشیارد.فواره میجهد: لحظهی من پر میشود.
ای رهگذران از میانِ کلماتِ گذرا
نامهایتان را بردارید و بروید
و ساعتهایتان را از زمان ما بیرون بکشید و بروید
و هر عکسی که میخواهید، بگیرید، تا بفهمید
که نمیفهمید:
که سنگی از زمین ما چگونه آسمان ما را بنا میکند.
ای رهگذران از میانِ کلماتِ گذرا
شمشیر از شما - و خون از ما
فولاد و آتش از شما - و گوشت از ما
یک تانک دیگر از شما - و سنگ از ما
گاز اشکآور از شما - و باران از ما
و هرآنچه از هوا و آسمان بر سر شماست، بر سر ماست
پس سهمتان را از خون ما بگیرید و بروید
به مهمانی رقص شبانه بروید، و بروید
و بر ماست که ما گل سرخ شهیدانمان را بپاییم
و بر ماست که ما آنطور که میخواهیم زندگی کنیم.
ای رهگذران از میانِ کلماتِ گذرا
اوهامتان را در گودالی، روی هم بریزید و بروید
و از آنِ ماست آنچه شما را در اینجا راضی نمیکند؛ بروید
و ما داریم آنچه را شما ندارید:
وطنی مجروح و مردمانی مجروح
وطنی مناسب برای فراموشی یا بهخاطرسپردن
ای رهگذران از میانِ کلماتِ گذرا
زمان آن است که بروید
هرجا که میخواهید، بمانید اما نه در میان ما
و هرجا که میخواهید، بمیرید اما نه در میان ما
پس ما در زمینمان کارهایی داریم
و ما اینجا گذشتهای داریم
اولین گریهی زندگی را داریم
گذشته را داریم، حال را و آینده را
ما اینجا دنیا را داریم... و آخرت را.
پس از زمین ما بیرون بروید
از خشکیمان، از دریایمان
از گندممان، از نمکمان، از جراحتمان
از همهچیزمان
از کلمات حافظهمان بیرون بروید
ای رهگذران از میانِ کلماتِ گذرا.
از کتاب «امروزم ابر است، فردایم باران» گزیده اشعار محمود درویش با ترجمهی سینا کمالآبادی
شهید هفتم اردیبهشت، «آزادی» است
که عاشقانه و زیباست
که رویایی و دلانگیز است
و حرفهای معطر به جاودانگیاش
لطیف و رایحهپرداز و سبزِتاریک است.
که از نسیم دلانگیز باغهای جنوب
بهار مییابد
شهید هفتم اردیبهشت، مائدهای است
شنیدنی
کلام معجزهی روشنایی و طرب است
لطیفهی گل سرخ است در گذرگه باد
شهید هفتم اردیبهشت
زیباترین ترانهی عالم را
خاطرنشان زمزمهسار من
یا شور جاودانِ نَی و گیتار!
پروردگار طبل و پیانو!
شایان سوز و ساز بلندم کن
تا بیشتر به دامنت آویزم
و بیشتر گداز برانگیزم
شایستهی حضور و
پسندم کن
فردایی از مراد سر راه است
فردایی از خجستهترین ایام
تا شهریار گمنشدهاش باشم
یا تاجبخش تاج ستان
کاری
در بارگاه، منتظرم
باری!
عبدالقهار عاصی (زاده ۱۳۳۵ خورشیدی - درگذشته ۱۳۷۳) از شاعران نسل نوین افغانستان بود.
عاصی شاعری بود نوگرا و کلیشه شکن، ولی در قالبهای کهن نیز میسرود. او طبق عهدی که با خود داشت هر سال، یک کتاب شعر به انتشار رساند. شعرهای او به مسایل افغانستان و عشق میپردازند.
(شبانهی بروکلین بریج)
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
دور و بر لانههای خود
بوکشان گشت میزنند، آفریدههای ماه.
چلپاسههای حیّ
خواهد آمد نیش زنند
مردانی را که خواب نمیبینند،
وانکه شکسته دل گریزان است
تمساح بعید بیحرکت را، به زیر پرخاش نرم کواکب،
در گوشه کنار کوچهها خواهد یافت.
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
مردهیی هست در دورترین گورستان
که سه سال مینالد
چون منظرهیی دارد خشک
در یک زانو؛
و کودکی که صبح امروزین خاکش کردهند
چندان سخت گریست
که سگها میبایست
برای خاموش کردنش میخواندند.
زندگی رویا نیست. هشدار! هشدار! هشدار!
ما به خوردن خاک نموک
پای پلهها میغلتیم،
یا فرا میرویم از رشتهی برف
به همسرایی کوکبان پژمرده.
اما نه فراموشی است و نه رویا:
گوشت زنده. بوسهها دهانها را پیوند میدهد
در انبوهی از عروق جدید؛
و آنکه از درد خویش آزردهست
درد بیآرامی خواهد داشت،
و آنکه از مرگ هراسان است
مرگ را به شانه خواهد برد.
روزی اسبان
در میکدهها خواهند زیست
و موران خشمگین
حمله به افلاک زرد خواهند نمود
که به چشمان ماده گاوها پناهنده میشود.
روزی دیگر
رستاخیز شاپرکان شرحه شرحه را خواهیم دید
و حتا قدم زنان
در منظر اسفنجهای دودی و زورقهای لال
خواهیم دید انگشترمان برق میزند
و گلهای سرخ زبانمان فرامیجوشد.
هشدار! هشدار! هشدار!
آنان که هنوز، اثر پنجهها و رگبار را نگهبانند،
این پسر که میگرید، چون
بر اختراع پل واقف نیست،
این مرده که دیگر
جز یک سر و یک کفش هیچ ندارد،
این همه را میباید بهسوی دیواری برد،
جا که چلپاسهها و مارها انتظار میکشند،
جا که رشتهی دندان خرس انتظار میکشد،
جا که دست مومیایی کودک انتظار میکشد.
و جا که موی بر جلد شتر سیخ میشود
به رعشهیی شدید و کبود.
هیچکس در آسمان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
هیچکس نمیخوابد.
اما اگر کسی چشم فروبست،
تازیانهاش زنید، پسرانم، تازیانهاش زنید!
تا چشمانداز،
چشمهای باز باشد و زخمهای گر گرفتهی تلخ.
هیچکس در جهان نمیخوابد. هیچکس، هیچکس.
از این پیش گفتهام.
هیچکس نمیخوابد.
اما اگر کسی شباهنگام
خزهیی زیاده بر شقیقهها دارد،
پردهها را فراکشید
تا ببیند زیر ماه
پیالههای دروغیم را، شرنگ را، و جمجمهی تماشاخانهها را.
از کتاب: لورکا ترجمه بیژن الهی (نشر بیدگل)
دیگر این پنجره بگشای که من
به ستوه آمدم از این شب تنگ
دیرگاهیست که در خانهی همسایهی من خوانده خروس
وین شب تلخ عبوس
میفشارد به دلم پای درنگ.
دیرگاهیست که من در دل این شام سیاه
پشت این پنجره بیدار و خموش
ماندهام چشم بهراه
همه چشم و همه گوش،
مست آن بانگ دلاویز که میآید نرم
محو آن اختر شبتاب که میسوزد گرم
مات این پردهی شبگیر که میبازد رنگ.
آری، این پنجره بگشای که صبح
میدرخشد پس این پردهی تار
میرسد از دل خونین سحر بانگ خروس
وز رخ آینهام میسترد زنگ فسوس
بوسهی مهر که در چشم من افشانده شرار
خندهی روز که با اشک من آمیخته رنگ...
شبی خواهد رسید از راه،
که میتابد بهحیرت ماه،
میلرزد بهغربت برگ،
میپوید پریشان، باد.
*
فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانههای هم
ـ غبارآلوده و غمگین ـ
رازواری را به گوش یکدگر
آهسته میگویند.
دری را بیامان در کوچههای دور میکوبند.
چراغ خانهای خاموش،
درها بسته
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست...
هراسان سر به ایوان میکشاند بید
بهجز امواج تاریکی چه خواهد دید؟
*
مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟
به این مرغی که کوکو میزند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...
*
شگفتانگیز نجواییست!
در و دیوار
بهدنبال کسی انگار
میگردند و میپرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
سیاهی از درون کاهدود پشت دریاها
برآمد، با نگاهی حیلهگر، با اشکی آویزان.
بهدنبالش سیاهیهای دیگر آمدند از راه،
بگستردند بر صحرای عطشان قیرگون دامان.
سیاهی گفت:
ـ «اینک من، بهین فرزند دریاها،
شما را، ای گروه تشنگان، سیراب خواهم کرد.
چه لذت بخش و مطبوع است مهتاب پس از باران،
پس از باران جهان را غرقه در مهتاب خواهم کرد.
بپوشد هر درختی میوهاش را در پناه من،
ز خورشیدی که دایم میمکد خون و طراوت را.
نبینم... وای!... این شاخک چه بیجان است و پژمرده...»
سیاهی با چنین افسون مسلط گشت بر صحرا.
زبردستی که دایم میمکد خون و طراوت را،
نهان در پشت این ابر دروغین بود و میخندید.
مه از قعر محاقش پوزخندی زد بر این تزویر،
نگه میکرد غار تیره با خمیازهی جاوید.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
ـ «دیگر این
همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد»
ولی پیر دروگر گفت با لبخندی افسرده:
ـ «فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
خروش رعد غوغا کرد، با فریاد غولآسا.
غریو از تشنگان برخاست:
ـ «باران است... هی!... باران!
پس از هرگز... خدا را شکر... چندان بد نشد آخر...»
ز شادی گرم شد خون در عروق سرد بیماران.
به زیر ناودانها تشنگان، با چهرههای مات،
فشرده بین کفها کاسههای بیقراری را.
ـ «تحمل کن پدر... باید تحمل کرد...»
ـ «میدانم
تحمل میکنم این حسرت و چشمانتظاری را...»
ولی باران نیامد...
ـ «پس چرا باران نمیآید؟»
ـ «نمیدانم، ولی این ابر بارانیست، میدانم.»
ـ «ببار ای ابر بارانی! ببار ای ابر بارانی!
شکایت میکنند از من لبان خشک عطشانم»
ـ «شما را ای گروه تشنگان! سیراب خواهم کرد»
صدای رعد آمد باز، با فریاد غولآسا.
ولی باران نیامد...
ـ «پس چرا باران نمیآید؟»
سرآمد روزها با تشنگی بر مردم صحرا.
گروه تشنگان در پچپچ افتادند:
ـ «آیا این همان ابر است کاندر پی هزاران روشنی دارد؟»
و آن پیر دروگر گفت با لبخند زهرآگین:
ـ «فضا را تیره میدارد، ولی هرگز نمیبارد.»
دختران دشت!
دختران انتظار!
دختران امید تنگ
در دشت بیكران،
و آرزوهای بیكران
در خُلقهای تنگ!
دختران خیال آلاچیق نو
در آلاچیقهائی كه صد سال! ـ
از زرهِ جامهتان اگر بشكوفید
باد دیوانه
یال بلند اسب تمنا را
آشفته كرد خواهد...
*
دختران رود گِلآلود!
دختران هزار ستون شعله به تاق بلند دود!
دختران عشقهای دور
روزِ سكوت و كار
شبهای خستگی!
دختران روز
بیخستگی دویدن،
شب
سرشكستگی! ـ
*
در باغ راز و خلوت مرد كدام عشق ـ
در رقص راهبانهی شكرانهی كدام
آتش زدایِ كام
بازوان فوارهئیتان را
خواهید برفراشت؟
*
افسوس!
موها، نگاهها
بهعبث
عطر لغات شاعر را تاریك میكنند.
دختران رفتوآمد
در دشت مهزده!
دختران شرم
شبنم
افتادگی
رمه! ـ
از زخم قلب آبائی
در سینهی كدام شما خون چكیده است؟
پستانتان، كدام شما
گل داده در بهار بلوغش؟
لبهایتان كدام شما
لب هایتان كدام
ـ بگوئید! ـ
در كام او شكفته، نهان، عطر بوسهئی؟
شبهای تار نمنم باران ـ كه نیست كار ـ
اكنون كدام یك ز شما
بیدار میمانید
در بستر خشونت نومیدی
در بستر فشردهی دلتنگی
در بستر تفكر پر درد رازتان
تا یاد آن ـ كه خشم و جسارت بود ـ
بدرخشاند
تا دیرگاه، شعلهی آتش را
در چشم بازتان؟
*
بین شما كدام
ـ بگوئید! ـ
بین شما كدام
صیقل میدهید
سلاح آبائی را
برایِ
روزِ
انتقام؟
آبائی دبیر ترکمنی بود که نیمههای دههی 20 در گرگان به ضرب گلوله کشته شد. شبی که قرار بود عوامل مبارز نماشنامهای را بر صحنه آورند ناگهان فرماندار وقت دستور ممانعت از اجرای نمایش را صادر کرد، کار به اعتراض و دخالت پادگان کشید، درگیری شدت یافت و آبائی مورد اصابت گلوله قرار گرفت و درجا به قتل رسید.
در چاپهای زمان شاهِ این شعر، این نام برای جلوگیری از سانسور به «آمان جان» تغییر یافت و خود او قهرمان اساطیری در یکی از افسانههای ترکمنی معرفی شد.
موج، میآمد، چون کوه و به ساحل میخورد!
*
از دلِ تیرهی امواج بلند آوا،
که غریقی را در خویش فرو میبرد،
و غریوش را با مشت فرو میکشت،
نعرهای خسته و خونین، بشریت را،
به کمک میطلبید:
ــ «آی آدمها...
آی آدمها...»
ما شنیدیم و به یاری نشتابیدیم!
به خیالی که قضا،
به گمانی که قدر، بر سر آن خسته، گذاری بکند!
«دستی از غیب برون آید و کاری بکند»
هیچ یک حتی از جای نجنبیدیم!
آستینها را بالا نزدیم
دست آن غرقه در امواج بلا را نگرفتیم،
تا از آن مهلکه - شاید - برهانیمش،
به کناری برسانیمش!...
*
موج، میآمد، چون کوه و به ساحل میریخت.
با غریوی،
که به خاموشی میپیوست.
با غریقی که در آن ورطه، به کفها، به هوا
چنگ میزد، میآویخت...
*
ما نمیدانستیم
این که در چنبر گرداب، گرفتار شدهست،
این نگونبخت که اینگونه نگونسار شدهست،
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده،
همان تنها،
آن تنهاهاییم!
*
همه خاموش نشستیم و تماشا کردیم.
آن صدا، اما خاموش نشد.
ـ «آی آدمها...
آی آدمها...»
آن صدا، هرگز خاموش نخواهد شد،
آن صدا، در همه جا دائم، در پرواز است!
تا به دنیا دلی از هول ستم میلرزد،
خاطری آشفتهست،
دیدهای گریانست،
هر کجا دست نیاز بشری هست دراز؛
آن صدا در همه آفاق طنیناندازست.
*
آه، اگر با دل و جان، گوش کنیم،
آه اگر وسوسهی نان را، یک لحظه فراموش کنیم،
«آی آدمها» را
در همهجا میشنویم.
*
در پی آن همه خون،
که بر این خاک چکید،
ننگمان باد این جان!
شرممان باد این نان!
ما نشستیم و تماشا کردیم!
*
در شب تار جهان
در گذرگاهی، تا این حد ظلمانی و توفانی!
در دل این همه آشوب و پریشانی
این که از پای فرو میافتد،
این که بر دار نگونسار شدهست،
این که با مرگ درافتادهست،
این هزاران وهزاران که فرو افتادند؛
این منم،
این تو،
آن همسایه،
آن انسان!
این ماییم!
ما،
همان جمع پراکنده، همان تنها،
آن تنهاهاییم !
اینهمه موج بلا در همهجا میبینیم،
«آی آدمها» را میشنویم،
نیک میدانیم،
دستی از غیب نخواهد آمد
هیچ یک حتی یکبار نمیگوییم
با ستمکاری نادانی، اینگونه مدارا نکنیم
آستینها را بالا بزنیم
دست در دست هم از پهنهی آفاق برانیمش
مهربانی را،
دانایی را،
بر بلندای جهان،
بنشانیمش ...!
*
ـ «آی آدمها...
موج میآید...»
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم:
خارکَن با پُشتهی خارش به راه افتاد
عابری خاموش، در راهِ غبارآلوده با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم سایهی یک ابر باشد!»
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم:
برزگر پیراهنی بر چوب، رویِ خرمنش آویخت
دشتبان، بیرونِ کلبه، سایبانِ چشمهایش کرد دستش را و با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم کفترِ تنهای بُرجِ کهنهیی باشد؟»
آهویِ وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم:
کودکان در دشت بانگی شادمان کردند
گاریِ خُردی گذشت، ارابهرانِ پیر با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم آهوی بیجفتِ دشتی دور باشد؟»
ماهیِ دریا شدم نیزارِ غوکانِ غمین را تا خلیجِ دور پیمودم.
مرغِ دریایی غریوی سخت کرد از ساحلِ متروک
مردِ قایقچی کنارِ قایقش بر ماسهی مرطوب با خود گفت:
«ــ هه! چه خاصیت که آدم ماهیِ ولگردِ دریایی خموش و سرد باشد؟»
□
کفترِ چاهی شدم از بُرجِ ویران پَرکشیدم
سایهی ابری شدم بر دشتها دامن کشاندم
آهوی وحشی شدم از کوه تا صحرا دویدم
ماهیِ دریا شدم بر آبهای تیره راندم.
دلقِ درویشان به دوش افکندم و اوراد خواندم
یارِ خاموشان شدم بیغولههای راز، گشتم.
هفت کفشِ آهنین پوشیدم و تا قاف رفتم
مرغِ قاف افسانه بود، افسانه خواندم بازگشتم.
خاکِ هفت اقلیم را افتان و خیزان درنوشتم
خانهی جادوگران را در زدم، طرفی نبستم.
مرغِ آبی را به کوه و دشت و صحرا جُستم و بیهوده جُستم
پس سمندر گشتم و بر آتشِ مردم نشستم.
ای تکیه گاه و پناه
زیباترین لحظههای
پر عصمت و پر شکوه
تنهایی و خلوت من
ای شط شیرین پر شوکت من
ای با تو من گشته بسیار
در کوچههای بزرگ نجابت
ظاهر نه بن بست عابر فریبندهٔ استجابت
در کوچههای سرور و غم راستینی کهمان بود
در کوچه باغ گل ساکت نازهایت
در کوچه باغ گل سرخ شرمم
در کوچههای نوازش
در کوچههای چه شبهای بسیار
تا ساحل سیمگون سحرگاه رفتن
در کوچههای مه آلود بس گفت و گو ها
بی هیچ از لذت خواب گفتن
در کوچههای نجیب غزلها که چشم تو میخواند
گهگاه اگر از سخن باز میماند
افسون پاک منش پیش میراند
ای شط پر شوکت هر چه زیبایی پاک
ای شط زیبای پر شوکت من
ای رفته تا دوردستان
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
روشنترین همنشین شب غربت تو؟
ای همنشین قدیم شب غربت من
ای تکیه گاه و پناه
غمگینترین لحظههای کنون بی نگاهت تهی مانده از نور
در کوچه باغ گل تیره و تلخ اندوه
در کوچههای چه شبها که اکنون همه کور
آنجا بگو تا کدامین ستاره ست
که شب فروز تو خورشید پاره ست؟
گر بدینسان زیست باید پست
من چه بیشرمم اگر فانوس عمرم را به رسوایی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بنبست
گر بدینسان زیست باید پاک
من چه ناپاکم اگر ننشانم از ایمان خود، چون کوه
یادگاری جاودانه، بر ترازِ بیبقای خاک.
در شب کوچک من، افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهرهی ویرانیست
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی مینگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را میشنوی؟
در شب اکنون چیزی میگذرد
ماه سرخست و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است
ابرها، همچون انبوه عزاداران
لحظهی باریدن را گوئی منتظرند
لحظهای و پس از آن؛ هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد
باز میماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و تست
ای سراپایت سبز
دستهایت را چون خاطرهای سوزان،
در دستان عاشق من بگذار
و لبانت را چون حسی گرم از هستی
به نوازشهای لبهای عاشق من بسپار
باد ما را با خود خواهد برد
باد ما را با خود خواهد برد
چرا از مرگ میترسید؟
چرا زین خواب جانآرام شیرین روی گردانید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
ــ مپندارید بوم ناامیدی باز،
به بام خاطر من میکند پرواز،
مپندارید جام جانم از اندوه لبریز است.
مگویید این سخن تلخ و غمانگیز است ـ
مگر می این چراغ بزم جان مستی نمیآرد؟
مگر افیون افسون کار
نهال بیخودی را در زمین جان نمیکارد؟
مگر این میپرستیها و مستیها
برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست؟
مگر دنبال آرامش نمیگردید؟
چرا از مرگ میترسید؟
کجا آرامشی از مرگ خوشتر کس تواند دید؟
می و افیون فریبی تیزبال و تندپروازند
اگر درمان اندوهند،
خماری جانگزا دارند.
نمیبخشند جان خسته را آرامش جاوید
خوش آن مستی که هشیاری نمیبیند!
چرا از مرگ میترسید؟
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
بهشت جاودان آنجاست.
جهان آنجا و جان آنجاست
گران خواب ابد، در بستر گلبوی مرگ مهربان، آنجاست!
سکوت جاودانی پاسدار شهر خاموشیست.
همه ذرات هستی، محو در رویای بیرنگ فراموشیست.
نه فریادی، نه آهنگی، نه آوایی،
نه دیروزی، نه امروزی، نه فردایی،
زمان در خواب بیفرجام،
خوش آن خوابی که بیداری نمیبیند!
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
در این دوران که از آزادگی نام و نشانی نیست
در این دوران که هرجا «هرکه را زر در ترازو، زور در بازوست»
جهان را دست این نامردم صد رنگ بسپارید
که کام از یکدگر گیرند و خون یکدگر ریزند
درین غوغا فرو مانند و غوغاها برانگیزند.
سر از بالین اندوه گران خویش بردارید
همه، بر آستان مرگ راحت، سر فرود آرید
چرا آغوش گرم مرگ را افسانه میدانید؟
چرا زین خواب جانآرام شیرین روی گردانید؟
چرا از مرگ میترسید؟
موج موجِ خزر، از سوک، سیه پوشاناند.
بیشه دلگیر و گیاهان همه خاموشاناند.
بنگر آن جامهکبودانِ افق، صبحدمان
روحِ باغاند کزینگونه سیه پوشاناند؛
چه بهاریست، خدا را! که درین دشت ملال
لالهها آینهی خون سیاووشاناند.
آن فروریخته گلهای پریشان در باد
کز میِ جامِ شهادت همه مدهوشاناند،
نامشان زمزمهی نیمهشبِ مستان باد!
تا نگویند که از یاد فراموشاناند.
گرچه زین زهر سمومی که گذشت از سرِ باغ
سرخ گلهای بهاری همه بیهوشاناند،
باز در مقدمِ خونین تو، ای روحِ بهار!
بیشه در بیشه، درختان، همه، آغوشاناند.
ـ بیآرزو چه میکنی ای دوست؟
ـ به ملال،
در خود به ملال
با یکی مرده سخن میگویم.
شب، خامش استاده هوا
وز آخرین هیاهوی پرندهگانِ کوچ
دیرگاهها میگذرد.
اشک بیبهانهام آیا
تلخهی این تالاب نیست؟
#
ـ از این گونه
بیاشک
بهچه میگریی؟
ـ مگر آن زمستانِ خاموشِ خشک
در من است.
به هر اندازه که بیگانهوار
به شانهبَرَت سر نهم
سنگباری آشناست
سنگباری آشناست غم.
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را ز آتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بیساجد سجودی خوش بیار
آه بیساجد سجودی چون بود
گفت بیچون باشد و بیخارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمعها میورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه دلت
اندر این گرمابه تا کی این قرار
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقشهای دلربا
تا ببینی رنگهای لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصهام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست میدارد خمار اندر خمار
آری، تو آنکه دل طلبد آنی.
اما
افسوس!
دیریست کان کبوتر خونآلود،
جویای گمشدهی جادو،
پرواز کرده است...
میانِ خورشیدهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
خورشیدی که
از سپیدهدمِ همه ستارگان
بینیازم میکند.
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
نگاهی که عریانیِ روحِ مرا
از مِهر
جامهیی کرد
بدانسان که کنونم
شبِ بیروزنِ هرگز
چنان نماید که کنایتی طنزآلود بوده است.
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست ــ
آنک چشمانی که خمیرْمایهی مِهر است!
وینک مِهرِ تو:
نبردْافزاری
تا با تقدیرِ خویش پنجه در پنجه کنم.
□
آفتاب را در فراسوهای افق پنداشته بودم.
به جز عزیمتِ نا به هنگامم گزیری نبود
چنین انگاشته بودم.
آیدا فسخِ عزیمتِ جاودانه بود.
□
میانِ آفتابهای همیشه
زیباییِ تو
لنگریست ــ
نگاهت
شکستِ ستمگریست ــ
و چشمانت با من گفتند
که فردا
روزِ دیگریست.
غصّهی نانم امان ببریده است
و تو تکرار کنان:
آه از عشق هم آخر سخنی باید گفت
چه بگویم از عشق؟
من که صد در به ادب بگشودم
و دوصد پند پدروار مرا
بهسوی بیکاری سوقم داد
بهسوی بیعاری
چه بگویم با عشق؟
یک شماره تلفن
که حروفش همه در دفتر من ساییده
و نشان و نام صاحب آن
زیر صدها خط درخواست ز هم پاشیده است
خدا
جهان را ز یک آب و گل آفریدم
تو ایران و تاتار و زنگ آفریدی
من از خال پولاد ناب آفریدم
تو شمشیر و تیر و تفنگ آفریدی
تبر آفریدی نهال چمن را
قفس ساختی طایر نغمه زن را
انسان
تو شب آفریدی چراغ آفریدم
سفال آفریدی ایاغ آفریدم
بیابان و کهسار و راغ آفریدی
خیابان و گلزار و باغ آفریدم
من آنم که از سنگ آئینه سازمم
من آنم که از زهر نوشینه سازم
درین سرای بی کسی، کسی به در نمیزند
به دشتِ پُرملال ما پرنده پَر نمیزند
یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمیکُند
کسی به کوچهسارِ شب درِ سحر نمیزند
نشستهام در انتظارِ این غبارِ بیسوار
دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمیزند
گذرگهی است پُر ستم که اندر او به غیر غم
یک صلای آشنا به رهگذر نمیزند
دل خراب من دگر خرابتر نمیشود
که خنجر غمت از این خرابتر نمیزند!
چه چشم پاسخ است از این دریچههای بستهات؟
برو که هیچکس ندا به گوش کر نمیزند!
نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست
اگر نه بر درخت تر کسی تبر نمیزند
چه خبر؟ مرگِ عالَمی تنها،
خاطرش خُفته، شاهدش سَفَری.
جانِ جانان، کجا؟ ورای کجا.
گوشه زد با ستارهی سحری.
چه خبر؟ مرگِ دل. گُلی ندمید
تا به لُطفِ هوا، به گریهی ابر
از زمینْ رازِ آسمان نچشید.
تازه شد داغِ لالههای طَرّی.
چه خبر؟ مرگِ حقْحق و هوهو.
لال شد مرغ و نغمه رفت از یاد،
تا که گُنگانِ دهزبانِ دورو
نازْمستی کنند و جلوهگری.
چه خبر؟ مرگِ قول و فصلِ خطاب.
سپر افکند هر زبانآور:
قَبَسی زنده کرد، نَک چه جواب
چون نَفَس بر میاوَرَد شجری؟
چه خبر؟ تا کمانِ غمزه کشید،
از سَمَن تا چمن بشارت رفت؛
نَحْل پوسید و جز غبار ندید
کس بر اوراقِ بوستان اثری.
دودِ دل تا برآوَرَد شبنم،
از نظر رفت و یادِ غنچه نماند.
شُکْرُلله که از صفای اِرَم
سَمَری ماند و لیلةُالقَمَری.
قصّه نو کرد و تَر نکردم مغز.
چه ثَمَر؟ هیچ، شاهدانِ چمن
همه رفتند و چون برآمد نَغْز
عِشْقِ پیچان به دارِ دیدهوری،
دنیا تَیْه بود و بی سر و ته،
«خانه آبادِ» گفت و دید و شنید
شاهدی میکُنند و بَهبَهبَه
مگسِ بیمَریّ و خِیْلِ خری.
مناعی جمع «منعی»، به معنر خبر مرگ.
«مناعی ما (کارِ 1361) نه ترجمهست، نه تعبیه؛ گردانهست، به معنی موسیقائیِ لفظ، روی قطعهیی با قوافیِ میمی (أنعی الیک...) که حلاج در آخرین شب زندان، بعد آخرین راز و نیاز بر زبان راند در حضور دو کس که یکی خادم ایام حبس بود و یکی مرید و ملاقاتی. بعلاوه، پایبند این قاعده نیست که یاء وصلی را همقافیهی یاء اصلی نمیکنند فحول شعرا (یاء وحدت وصلیست). با این همه، نایاب نیست این گونه قافیهبندی هم، مثلا در غزلهای 1305 و 1306 از دیوان جهان ملک خاتون، شاعرهی معاصر حافظ»
در روزهای آخر اسفند
کوچ بنفشههای مهاجر
زیباست
در نیم روز روشن اسفند
وقتی بنفشهها را از سایههای سرد
در اطلس شمیم بهاران
با خاک و ریشه
میهن سیارشان
در جعبههای کوچک چوبی
در گوشه خیابان میآورند
جوی هزار زمزمه در من
میجوشد
ایکاش
ایکاش آدمی وطنش را
مثل بنفشهها
در جعبههای خاک
یک روز میتوانست
همراه خویش ببرد هر کجا که خواست
در روشنای باران
در آفتاب پاک
بر آن فانوس کهش دستی نیفروخت
بر آن دوکی که بر رَف بیصدا ماند
بر آن آیینهی زنگار بسته
بر آن گهواره کهش دستی نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبید
بر آن در کهش کسی نگشود دیگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده دیری پای بر سر ــ
بهارِ منتظر بیمصرف افتاد!
به هر بامی درنگی کرد و بگذشت
به هر کویی صدایی کرد و اِستاد
ولی نامد جواب از قریه، نز دشت.
نه دود از کومهیی برخاست در ده
نه چوپانی به صحرا دَم به نی داد
نه گُل رویید، نه زنبور پر زد
نه مرغِ کدخدا برداشت فریاد.
□
به صد امید آمد، رفت نومید
بهار ــ آری بر او نگشود کس در.
درین ویران به رویش کس نخندید
کساش تاجی ز گُل ننهاد بر سر.
کسی از کومه سر بیرون نیاورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقی.
هوا با ضربههای دف نجنبید
گُلی خودروی برنامد ز باغی.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه… ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجیر میخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه میزند جوش.
به هیچ ارابهیی اسبی نبستند
سرودِ پُتکِ آهنگر نیامد
کسی خیشی نبُرد از ده به مزرع
سگِ گله به عوعو در نیامد.
کسی پیدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادهی خلوت گذارد
کسی پیدا نشد در مقدمِ سال
که شادان یا غمین آهی بر آرد.
غروبِ روزِ اول لیک، تنها
درین خلوتگهِ غوکانِ مفلوک
به یادِ آن حکایتها که رفتهست
ز عمقِ برکه یک دَم ناله زد غوک…
□
بهار آمد، نبود اما حیاتی
درین ویرانسرای محنتآور
بهار آمد، دریغا از نشاطی
که شمع افروزد و بگشایدش در!
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند.
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!