خشم های پنهان خوشه های خشم
جان اشتاینبک سعی بر آن داشته که با نگاهی ناتورالیستی و رئالیسم سیاسی پدیده مهاجرت گسترده آمریکاییها به ایالتهای غربی را که در دهه 1930 پس از بحران اقتصادی بزرگ آمریکا رخ داده است، به تصویر بکشد. اما به باور نگارندهی این یادداشت او همچون محققی تازه کار تنها در جمعآوری دادهها عملکرد قابل توجهی داشته ولی در مرحله تفسیر و ارزیابی چنان پوششی از ارزشها و نگرش خود بر روی دادهها کشیده است که خواننده ناگزیر به سوی خاصی که مطابق با دیدگاه اوست سوق داده می شود.
مطابق نظریات کانمن و تورسکی انسان با دو سیستم سریع و آهسته میاندیشد و قضاوت میکند. تفکر سریع در محدودیت زمانی و در بیشتر امور معمول زندگی رخ میدهد. در این نوع تفکر هیجانات و عواطف از منطق و استدلال (تفکر آهسته) پیشی میگیرند. انتخاب فرد لزوماً بهینه، عقلانی و درست نیست. به نظر میرسد این نوع اندیشیدن که به آن تفکر هیوریستیک (اکتشافی) هم میگوییم در نظریه فرگشت به عنوان نوعی میانبر جهت پاسخ به محرکهای محیطی در کمترین زمان و با دستیابی به نتیجهای تقریبی برای حیات انسان موثر بوده است. نمونه آن پاسخ گریز در یک جنگل با مشاهده حرکت برگهای یک منطقه است که مفیدتر از صبر کردن جهت بررسی این است که آیا واقعا عامل این حرکت خرس درّنده است یا خرگوشی بامزه! لذا در تفکر سریع فرد بر اساس کلیشهها (تصورات قالبی) و باورهایی که از اجتماع خود دریافت کرده است بدون تامل منطقی دست به انتخاب میزند. از سوگیریهای شناختی مهمی که در قضاوت با تفکر سریع رخ میدهد میتوان به این موارد اشاره کرد:
- اهمیت دادن به فاعل به جای فعل. برای مثال اگر کسی که قبولش داریم و بزرگش میداریم کلامی نادرست هم بگوید خیلی راحتتر میپذیریم تا سخن درست از زبان فردی که قضاوت کلی ما نسبت به او منفی است.
- محدودیت زمانی و خستگی. به ویژه خستگی ناشی از صرف انرژی زیاد مغزی (بار شناختی) عواملی هستند که حتی افراد خبره و متخصص را هم به دام قضاوت سریع میاندازند.
- تصورات قالبی از خودی یا غیرخودی بودن، سیاه یا سفیدپوست بودن، زن یا مرد بودن، شرقی یا غربی بودن و... روی پذیرش یا عدم پذیرش کسی یا سخنی یا رفتاری اثر میگذارد.
رمان خوشه های خشم نه تنها گذار و عدم تامل را از طریق روایتگری شخصیت اصلی داستان توم می ستاید (نه اینکه صرفاً تبیین کند). برای نمونه:
«مولی: تو زندان کتکت نزدن؟ از این جور معامله ها باهات نمیکردن؟
توم: نه سرم تو لاک خودم بود. بعضی ها کارهایی کرده بودن که نمیتونستن برزخ نباشن، اینها همش تو فکر کارشون بودن. اما من اگر میدیدم تورنبول با یه چاقو داره به طرفم میاد معلومه که باز هم میکوبیدم تو فرق سرش.»
و نه تنها در جای جای داستان، روایت به نحوی است که افرادی که از رفتار گذشته خود پشیمان هستند و با عذاب وجدان به آنها فکر میکنند – مانند شخصیت عمو جان- و افرادی که مسئولیت انتخاب و رفتار خود را بر عهده میگیرند – مانند شخصیت آل در نگرانی از انتخاب کامیون و حس مسئولیت از آسیب رسیدن به یاتاقان اتومبیل- تمسخر میشوند یا ضعیف جلوه میکنند. بلکه قضاوت دانای کل داستان هم از تصمیم گیری های شخصیتهایش بر اساس تفکر سریع و بدون تامل شکل میگیرد که در ادامه به آن می پردازیم.
این رمان برای محکوم کردن بیعدالتی که در حق مردم امریکا در آن زمان صورت گرفته، داستان سفر طولانی یک خانواده روستایی اکلاهاما به کالیفرنیا را روایت میکند. طی این ماجرا شخصیتهای مختلف از هم محلهایها، تجار اتومبیلهای دست دوم، رستوران دارهای بین راه، کامیوندارها، خانوادههای هر اردوگاه و... به داستان وارد و کمی بعد خارج میشوند که نقد و بررسی هر یک از این تعاملات هم خالی از لطف نیست اما از آنجا که رمان روی خانواده جاد متمرکز است من هم در این یادداشت بیشتر روی شخصیتهای این خانواده متمرکز میشوم.
مادر: زن فداکاری که با هدف انسجام و آسایش خانواده تصمیم به مهاجرت میگیرد. او زنی است قدرتمند که از تغییر استقبال میکند و خود را به راحتی با آن تطبیق میدهد.
پدر: مردی است که خود را پس از پدربزرگ رئیس خانواده میداند. او خیلی از نوشتن و خواندن و سر در آوردن از ماشین و مکانیکی استقبال نمیکند و همانند اکثر هم محلهایهایش میخواهد مانند سابق روی خانه آبا و اجدادیش بیل بزند و کشاورزی کند.
پدربزرگ و مادربزرگ: هر دو در زمان جوانی نیرومند و کاری بودند و برای حفظ زمین خود با سرخپوستها جنگیده بودند ولی الان پیر و ناتوانند.
توم: پسر خانواده که در مراسمی بر اثر مستی غیر عمد آدم کشته و به زندان افتاده ولی بعد بخاطر رفتار مناسبش زودتر از موعد آزاد شده است. او در زندان آموخته که خیلی خود را درگیر مسائل و آینده نکند و در لحظه حال زندگی کند.
نوآ: پسر معلول خانواده که به دلیل شرایط بد تولدش دچار آسیب مغزی شده است. او کم حرف میزند و گویی چندان قادر به بروز هیجانات و احساساتش نیست.
آل: پسر نوجوان خانواده که به عیش و نوش و ارتباط با دختران علاقمند است و در عین حال از مکانیکی و رانندگی سر در میآورد.
رزاف شارن: دختر باردار و حساس خانواده که در طی مسیر نگران فرزندش است و در رویاها و خیالپردازیهایی که همسرش از آیندهای شیرین برایشان دارد غرق است. او قدری خرافاتی است و حوادث ناگوار سفر را برای تولد فرزندش بدشگون میداند.
کِنی: داماد خانواده که در ابتدا به طرز اغراق گونه ای غرق عشقورزی و مراقبت از همسر باردارش است اما چنان سست اراده است که در میان راه بدون هیچ کلامی با بی مسئولیتی خانواده را ترک میکند.
روتی و وینفیلد: دو فرزند کوچکتر خانواده که در اینجا برای پرهیز از زیاده گویی از بررسی ویژگی های شخصیتی آنها گذر میکنیم.
کیزی: کشیشی که به جهت تحولی که در او رخ داده، خود را از موعظه کردن خلع کرده و سعی دارد که جزئی از مردم باشد و درک بهتری از رفتار آنها بدست آورد.
اگر شما هم در پایان داستان چنین قضاوتهایی در مورد ویژگیهای شخصیتی اعضای خانواده جاد دارید با من همراه باشید تا با توجه به خواستهای آنها- با ارجاع به روایت و دیالوگهای رمان- با زاویه دیگری به این خانواده بنگریم. این دیالوگها بر اساس قسمتهای مختلف کتاب و به نحو دیگری کنار هم قرار داده شدهاند تا بتوانیم از دریچه نگاه جان اشتاین بک خارج شده و دوباره شخصیتهای داستانش را قضاوت کنیم.
کیزی: آدم هرجا باشه عادت میکنه و دیگه براش سخته از آنجا بره. نحوه فکر کردن هم بعد از مدتی عادت میشه و دیگه عوض کردنش سخته. من دیگه کشیش نیستم اما همش بی آنکه خودم بفهمم دعا میخونم! حتی دیگران هم نمیخوان بفهمن که من دیگه نمیخوام کشیش باشم و هرکی میمره یا به دنیا میاد با اصرار از من میخوان که دعایی بخونم.
ویلیفیلی (فردی که از زبان مولی در داستان خواسته هایش روایت میشود): بله تغییر هم میتونه رفتن به کالیفرنی باشه و هم پذیرفتن شرایط جدید! یعنی کار کردن روی همین ماشینها و تراکتورها. همین دستمزد سه دلاری هرچند زیاد نیست ولی من دو تا بچه کوچولو دارم. زن و مادرزنم هم هستن. اینا باید یه چیزی بخورن یا نه؟ من نمیتونم با دو تا بچه کوچیک روونه کالیفرنی بشم، پس نقد رو میچسبم و به وعده وعیدهای آن آدم چرب زبان با آن اعلانهای باغهای میوهاش اهمیتی نمیدم.
مولی: من حرفم اینه اصلاً چرا باید تغییر کنیم؟ چرا باید زیر حرف زور رفت؟ بهتون بگم بچه ها من اینجا موندنی هستم. از شر من آسوده نمیشن. خب، من خر نیستم. میدونم که این زمین آنقدرها به درد بخور نیست. برا کشت همچی خوب نیست، فقط به درد چراگاه میخوره. فقط اگر فشار نمیاوردن که من از اینجا برم حتماً تا حالا کالیفرنی بودم. انگور میخوردم و عیش و نوش میکردم و هر وقت عشقم میکشید مرکبات میچیدم. اما این بیوجدانها به من میگن باید بزنی به چاک! این به آدم زور میاره. به خدا نمیشه زیر بار رفت.
کیزی: خوب پس تو نمیخوای بری؟ زن و بچه ات چی؟
مولی: اصلا! جور در نمیاد. زن و بچهام با برادر زنم رفتن کالیفرنی. اونها مثل من آتیشی نشده بودن. هیشکی نیست. دیگه هیچ خوراکی پیدا نمیشه.
کیزی به هیجان آمد: خوب بود شما هم میرفتین. نباید گذاشت خانواده همچی پخش و پلا بشه.
مولی: آخه من نمیتونسم. یه چیزی از رفتن من جلوگیری میکرد.
مادر با صدای استواری گفت: نمیتونیم ولی میخوایم. اگر منظور تونستن باشه که هیچ کاری نمیتونیم بکنیم ولی موضوع خواستنه... حالا میخوای چی کار کنی مولی؟
مولی: درسته به این ترتیبی که من زندگی میکنم دست کمی از تازی ولگرد ندارم. از یه طرف میخوام بمونم و از اونطرف از راهی که ویلی فیلی رفته مچلم. از ویلیفیلی و تراکتورش لجم میگیره. مثل یه ارباب الکی روی زمینی که پدر و مادر خودش بیل میزدند قیافه میگیره. وقتی ازشم میپرسم چرا فقط به فکر خودت و زن و بچه خودتی با عصبانیت بهم میگه هر بلایی هم سر دیگران بیاد به من چه. همه میدونن چون خجالت میکشه واسه همینه که عصبانی میشه.
ویلیفیلی: خیلیها مثل تو به من به چشم بچه محلشون که داره بهشون خیانت میکنه نیگا میکنن. اینه که منو عصبی میکنه!
آل: منم میخوام برم تو یه گاراژ کار گیر بیارم و تو رستوران غذا بخورم. اصلاً دیگه نمیخوام رو زمین کار کنم. آدم یالغوز باشه بهتر میتونه گلیم خودش را از آب بیرون بیاره. اصلاً چرا یالغوز، زن میگیرم و کار و بار خودم رو راه میندازم.
کنی: منم نقشههایی تو سرمه. میخوام توی مغازه یا تو یه کارخونه کار گیر بیارم. تو خونه درس میخونم. شاید رادیوسازی. میخوام تکنسین بشم. اصلاً شاید بعدشم یه مغازه برای خودم داشته باشم. وقتی وضعمون خوب شد هر وقت دلمون خواست با رزافشارن و بچهمون میریم سینما. دلم میخواد بچهمون تو شرایط خوبی دنیا بیاد. اصلاً براشون دکتر میارم. یا اگر وسیلهاش فراهم بشه میبرمش زایشگاه. یک ماشین کوچیک میخریم و... میخوام مکاتبهای درس بخونم. کاغذشم تو یه مجله دیدم. خیلی گرون تموم نمیشه. رادیوسازی شغل خوبیه. آیندهاش خوبه. اصلاً شاید بتونم خانواده رزافشارن هم حمایت کنم. این سفر طولانی برای زن باردار من خیلی سخته. ما خودمون میتونیم از عهده کارمون بر بیایم. با این حال رزافشارن مثل یه سگ مطیع خواست خانوادهاش هست.
رزافشارن: نه اینطور نیست. من نقشه های تو رو به مادر گفتم. مادر فقط نمیخواد خانواده از هم جدا بشن. مادر میگه خانواده از هم بپاشه زندگی واسه چی خوبه؟
نوآ با خودش میگه: مادر این نقشههای شما رو جز خواب و خیال نمیدونست. او با لبخند تمسخر به رزاشارن نیگا میکرد. تازه این سفر همانقدر که برای رزاشارن سمًه برای پدربزرگ و مادربزرگم که سالها رو این زمینها کار کردن و براش جنگیدن مثل مرگ میمونه.
کیزی حرفهای رزافشارن را تایید میکنه: بله آدم مقدس نیست، مگر وقتی که جزئی از یک کل باشد. و وقتی بشریت مقدس است که جز یک چیز نباشه. و وقتی تقدس از دست میره که آدمی حقیر و بدبخت افسارش را پاره کنه، جفتک بندازه، آدم بکشه، دعوا راه بندازه و هر جا هوس میکنه بره. این آدمها هستند که تقدس را از روی زمین دور میکنند. ولی وقتی همه با هم کار کنن و نه یکی برای دیگری بلکه یه آدم به همه اونهای دیگه پیوسته باشه... این خوبه، این مقدسه. و بعدش به فکر افتادم که نمیدونم منظورم از کلمه مقدس چیه.
این گفته های کیزی به خوبی انواع تناقضات که به باور جمعی این خانواده نفوذ کرده است روشن میسازد. اول اینکه کیزی که دیگر ادعای موعظه ندارد در حال موعظه کردن است. هرچند خودش دچار گیجی از تعریف تقدس است اما آنچه به ذهنش رسیده خوراک ذهن بقیه میکند. آنچه به ذهن کیزی رسیده آرمانشهری است که تا کنون بشر به آن دست نیافته: اینکه به جای اینکه برای دیگری کار کنیم، همه با هم (برابر) کار کنند! همان آرمانشهر دور از حقیقتی که جان اشتاینبک در طول مسیر حرکت این خانواده در اقامتگاههای موقت و در اوج آن در اردوگاه دولتی به تصویر میکشد. که چنان حرکت این خانواده از این موقعیتها گذرا بوده است که نه خانواده و نه حتی جان اشتاینبک! تاملی در پوشالی بودن آن روابط نداشتند. (به نظر میرسد جان اشتاینبک در اواخر عمرش متوجه این خطای خود میشود که دیدگاههای سیاسی و اجتماعی خود را تغییر میدهد!)
توم: اوووووم! کِنی اگه اینطوری که تو میگی باشه وضع من برای این سفر از همه بدتر است. من با شرط اینکه از ولایت خارج نشم آزادی مشروط دارم و اگه بیرون مرزهای ولایت دستگیرم کنن دوباره برم میگردونن زندون. تازه من قوانین ایالتهای دیگه را نمیدونم اینکه چی جرمه و چی نیس، احتمال دستگیریم بیشتره!
اما این گفتهها در داستان به این شکل کنار هم قرار نمیگیرد و به نظر میرسد همه خیلی راحت تحت تاثیر خواست مادر خانواده که او هم شخصیتی دائم مشغول کار یدی و بدون تامل است قرار میگیرند. در واقع مادر تحت تاثیر اعلانهای کالیفرنی، خانواده را که تقریباً هیچیک برای این مهاجرت شرایط مناسبی ندارند راهی میکند. در حالیکه شاید با کمی تامل و دست کم نگرفتن ظرفیت جوانهای خانواده در تطبیق با تغییرات روز دنیا میتوانستند شرایط بهتری برای خانواده رغم بزنند. کما اینکه در طول مسیر کامیوندارهای پولدار که به مسافران کمک میکردند، مکانیکها، صاحبان مغازه و رستوران دارها، تجار اتومبیل و حتی کسانی که کار روی تراکتورها را پذیرفته بودند شرایط مالی و زندگی خوبی داشتند. در ادامه و تا انتهای داستان با وجود مصائب و مشکلاتی که برای خانواده پیش میآید و حتی هشدارهایی که نسبت به مقصد دریافت میکنند، بر تصمیم خود مصمم به راه خود ادامه میدهند. تا آنکه در پایان داستان عملاً خانواده متلاشی میشود. مادر به عنوان تصمیم گیرنده نه تنها مسئولیت انتخابهای نادرست خود را درک نمیکند، بلکه روحیه تغییر پذیری خود را ستایش هم میکند و در کمال تاسف ویژگیهایی را در ستایش خود به شکل کاملاً آزمون نشده به همهی زنان تعمیم میدهد.
«مادر برای تسکین پدر گفت: آخه زن زودتر خودشو به تغییر و تبدیل عادت میده. زن همه زندگیش تو بازوهاشه، ولی مرد تو سرشه.» در اینجا حجت تمام میشود که تفکر امری بیهوده است. فقط من متعجبم از نگاه نویسنده که «زن زندگیش تو بازوهاشه؟!» در توضیح فرگشت، زن به دلیل خانه نشینی و بارداری و مراقبت از فرزندان و هم کلام شدن با آنها از بازوهاش کمتر از سرش استفاده کرده است و مرد به دلیل شکار و جنگجویی بیشتر بازوهایش را پرورانده است. جان عزیز کافیست یه نگاهی به تفاوت سایز بازوها داشته باشی جان دل!! قضاوت در مورد تفاوت سر و آنچه درون آن هست هم میان دو جنسیت امروزه هم ساده نیست چه برسد به آن زمان!
مادر در حالی از پذیرش تغییر حرف میزند که بیش از همه شخصیت باثباتی دارد. او شخصیت قولدر، کاریزماتیک و پرخاشگر خود را از ابتدا تا انتهای داستان حفظ میکند. (در عین حال شخصیت معلول نوآ به نظر تغییر پذیرتر از همه است. او شاید هشدارها را جدی گرفته بود که تصمیم به جدایی زودهنگام از خانواده گرفت.)
شخصیت مادر در ابتدای داستان از زبان توم چنین روایت میشود:
«مادر هرگز آدمی نبود که بتونن بیرون بندازنش. یادمه یه روز یکی از این دوره گردها با مادر در افتاده بود. مادر با یه جوجه زنده کوبید تو کلهاش. با یه دستش جوجه رو گرفته بود و با دست دیگرش یه تبر، میخواس گردن یارو رو بندازه. میخواس با تبرش بیفته رو یارو اما دستشو عوضی پیش آورد و با جوجه کوبید تو کله یارو. و وقتی های و هوی تموم شد دیگه جوجه از خوردن افتاده بود. چیزی جز یه جفت پا تو دست مادر نمونده بود. پدربزرگ از خنده رودهبر شده بود.»
با وجود این حجم از خشونت و تکانشگری که در اولین توصیف از مادر در کتاب میخوانیم که با رودهبر شدن پدربزرگ این عمل مادر تلطیف و قابل ستایش جلوه میکند. وقتی رمان به میانه میرسد، در طول مسیر که خانواده در شرایط سخت تصمیمگیری قرار میگیرند و مادر با بیرون کشیدن دسته جک از اتومبیل و چرخاندن آن در هوا حرف خود را با خشونت به کرسی مینشاند. این خود توم است که بیش از همه شگفت زده میشود:
«تا حالا مادر را اینطور خشمگین ندیده بودم. این سفر مادر را تغییر داده است.» در ادامه پدر به یاد شخصیت پرتنش مادر حتی پیش از ازدواجشان میافتد و این نکته را به تومِ فراموشکارِ در لحظه زندگی کن یادآور میشود. اما این فراموشی که به نظر نه تنها فراموشی توم بلکه فراموشی خود جان اشتاینبک هم هست بارها در ادامه داستان تکرار میشود تا از مادر شخصیتی حمایتگر و فداکار در ذهن مخاطب بسازد.
به نظر میرسد این سفر با یک تصمیم اشتباه و با بیملاحظگی به توانمندیهای اعضای خانواده شروع میشود و آن نوع سرسپردگی به تصمیم مادر، خانواده را از هم میپاشاند و در پایان هم این حماقت همچنان ادامه دارد.
اما چرا خواننده تحت تاثیر راوی داستان، شخصیتها را آنگونه که او توصیف میکند میبیند؟ در اینجا باز به ویژگیهای تفکر سریع بر میگردیم.
- با نگاه اجمالی به جلد کتاب با این عبارت مواجه میشویم: «چاپ 23، برنده جایزه ملی کتاب آمریکا و برنده جایزه پولیتزر»، نویسنده: «جان اشتاینبک» کمی که کنجکاو باشیم و جست و جوی کوتاهی از این نام داشته باشیم کشف میکنیم: «او یکی از شناخته شدهترین نویسندگان قرن بیستم آمریکا و همچنین یکی از مهمترین نمایندگان مکتب ادبی ناتورالیسم میباشد. از بهترین آثارش میتوان به خوشههای خشم (۱۹۳۹) اشاره کرد. او به سبب خلق آثارش جایزه نوبل سال ۱۹۶۲ را برد.» در اینجا دانای کل داستان برای ما چنان معتبر خواهد شد که به راحتی دل به زاویه نگاه او خواهیم داد.
- در ابتدای داستان از زبان توم میشنویم که «مردم از وراجی خوششون میاد، کیف میکنند.» شاید به این علت است که این رمان در چیزی حدود 750 تا 800 صفحه (بسته به قطع کتاب) روایت میشود. طولانی بودن کتاب خواننده را به تندخوانی تشویق میکند. عامل محدودیت زمانی و بارشناختی زیاد باعث میشود تمرکز خواننده برای مقایسه دیالوگها و کشف تناقضات کاهش پیدا کند.
- تصورات قالبی ما از فداکاریها، نادیده گرفته شدنها و مظلومیتهای تاریخی زنان، باعث میشود روایت راوی از حمایتگری و فداکاری مادر بیشتر برایمان قابل قبول باشد تا شخصیت پرخاشگر و خودخواه او. با این تصور قالبی نسبت به زنان که آنها قدرت تصمیمگیری کمتری از مردان دارند، اقتدار و ثابت قدمی مادر در تصمیمش چنان برایمان خوشایند است که متوجه نیستیم که شخص تصمیم گیرنده باید مسئولیت تصمیمات خود را هم بپذیرد. تفکر به تصمیمات گذشته و پشیمانی از اخذ آنهایی که پیامدهای ناگواری داشتند نه تنها نکوهیده نیست بلکه از بهترین روشهای یادگیری و اخذ تصمیم بهتر در آینده است. باز تصور قالبی ما از ارزشی که به انسجام نهاد خانواده میدهیم باعث میشود هر چه بیشتر دل به ارزشهای حرکت مادر بدهیم. در حالیکه گاهی برای حفظ خانواده به جای اصرار بر دور هم بودن فیزیکی نیاز است به امیال، آرزوها، توانمندیها و تصمیمات هریک از اعضا بها داد. چیزی که شاید در نگاه اول نوعی فردگرایی را به ذهن متبادر کند اما نتیجه آن معمولا انسجام بهتر خانواده است.
زنان، امروز به دنبال نگاهی غیر تبعیضآمیز هستند، نه تبعیض مثبت و نه منفی. نه دلسوزی و ترحم میخواهند و نه تحقیر و نادیده گرفته شدن. نه به دنبال کسب جایگاهی بالاتر و مقدستر از مردان هستند – به تعبیری که بهشت زیر پای مادران باشد.- و نه جایگاه پایینتر اجتماعی و محدودیتهای حقوقی. چه مرد و چه زن به عنوان یک انسان باید بتواند برای خود تصمیم بگیرد و باید در مقابل تصمیمی که گرفته پاسخگو باشد. نگاهی که احتمالاً جایگاه انسانی زن را به او بر میگرداند.
در پایان به نظر من در سراسر این داستان میتوان پوشش ارزشها، نگرشها، برداشتهای شخصی و یکطرفه نویسنده را بر دادههای آن رویداد دید. به گونهای که نویسنده در خلق اثر ادبی قوی ناکام مانده است چرا که او به جای تامل در تلخیها و ناکامیهای واقعی رویدادی که روایت میکند، مهاجرت امریکاییها به ایالتهای غربی، به طور ناخودآگاه تصمیمهای اشتباه شخصیتهای یک خانواده را که صرفاً در آن زمان و مکان بودند به تصویر کشیده است. همچنین میتوان در سابقه زمانی که این اثر منتشر شده است جست و جو کرد و به این مهم پیبرد که به دلیل نقدهای جدی که به این اثر شده، توجه جامعه ادبی و عموم مردم امریکا به آن جلب شده است. بعید نیست که صرفا بیان داستانی که مردم در آن زمان با آن ارتباط برقرار کردند چون به نوعی روایتگر خاطره جمعی آنها است، این جوایز به این اثر تعلق گرفته باشد.
نظرات