زمستان است
بیش از پنج ماه از آن واقعه هولناک گذشته است، در میانهی چارچار زمستان. برف تمام شب باریده و شهر را سفید کرده بود. بعد از کودتا علیه دولت ملی مصدق، دستنشاندههای شاه قدرت را قبضه و فضای سیاسی جامعه را بهشدت بسته و بسیاری را دستگیر کرده بودند. از میان آنها عدهای را آزاد کرده بودند و تعدادی را نیز اعدام. روزگار سیاهی برای اهل قلم فراهم آورده بودند بهطوری که کسی توان قلمفرسایی نداشت. شاعران خسته و نویسندگان درمانده بودند. روزنامهها و مجلات از چاپ مطالب بعضی نویسندگان و شاعران سر باز میزنند، یک جور ممنوعالقلمی غیررسمی برای کسانی که مدتی در زندان بودهاند. اهل قلم فقیر بودند، فقیرتر شده بودند. بعضی به کارهای دیگر رو کرده بودند؛ دیگر از قلمشان نان شب و از فکرشان پول کرایه خانه را نمیتوانستند دربیاورند. همه دلسرد نومید بودند. آسمان گرفته و نور خورشید از پس سیاهی ابرها بیرمق به زمین میرسید.
شاعر از صبح کنار پنجره نشسته و به منظرهی روبهرویش چشم دوخته بود و رهگذرانی که هرازچندی از کوچه میگذشتند را نگاه میکرد. از صلات ظهر گذشته بود. دیگر برف نمیبارید. در خانه چیز زیادی نداشت، تکهای نان خشک و تغاری که ته آن مقداری ماست مانده، قوت غالب چند روز اخیرش همین بوده. بخاری نفتیاش زرد میسوخت گویی زورهای آخرش را میزد. باید به فکر هیزم باشد برای گرما. دیگر در خانه نفت نداشت. تکه نانی در تغار نیمخالی زد و به درختان سرمازدهای که در انتهای افق دیدش سر خم کرده بودند نگاه میکرد. کمکمَک پلکهایش سنگین شد و فروافتادند. چندی بعد گویی از وحشت خوابی بد از جا جهید. گلویش خشک بود. غروب بود. سرخی غریبی آسمان را پوشانده بود. آتش بخاری خاموش شده و سرما در جانش نشسته بود.
به سختی از جا برمیخیزد و جامه به تن میکند و پوستینی کهنه که یادگار روزگارانش و مردهریگی از نیاکانش بود را بر سر دوش میاندازد و از خانه بیرون میرود. میرود آنجا که بود چشم و گوشی با کس، جایی که درماههای اخیر تنها تسلایش بوده. پیش کسی که با جرعهای آب حیات، دَم سردش را اندکی گرم کند، تا با تلخی مِی تلخی ایام را از یادش ببرد.
قدم در کوچه میگذارد، نفسش را بیرون میدهد، باد نفس را چون ابری غلیظ به صورتش برمیگرداند. برخلاف جهت باد از کوچه بالا میرود. سرما سوزاننده و زمین برف گرفته و لغزان بود و به زحمت میشد قدم از قدم برداشت. تنها نور چراغی در انتهای کوچه اندکی فضا را روشن کرده بود، به سختی میشد چیزی را دید.
در نیمههای کوچه پرهیب مردی را دید که از روبرو میآمد. از هیبتش فهمید که شاتقی بود؛ همان رفیق زندانش که در پاییز همبند بودند، همان یکتا مردی که تحمل زندان را برایشان ساده کرده بود. حالا دیگر کمتر میدیدش. شاتقی شده بود کارگر روزمزد که اِفلاس دمار از روزگارش درآورده بود. سردرگریبان پالتویش کرده بود و گویی با خود حرف میزد و بیتوجه به اطرافش پاکشان میرفت، شاید فکر فریب طاووس هنوز رهایش نکرده بود. شاعر از این سو سلامی به سویش حواله کرد، اما گویی صدایش نرسید. متعجب ایستاد و دوباره سلامی کرد، اما نه، شاتقی گویی در این عالم نبود، رفت، بی آنکه مثل همیشه با او سلامی به گرمی بگوید و احوالی بپرسد. انگار دیگر حالی به احوال او نمانده بود که از رفیقی سراغی بگیرد. شاعر سری به حسرت جنباند و به راهش ادامه داد.
سرما شدت میگرفت و تا بُن استخوان را میسوزاند. کنار کپهای آشغال، سگی را دید که خود را جمع کرده بود و میلرزید. ایستاد و برای سگ خواند: «بخز در لاکت ای حیوان که سرما سخت سوزان است، مبادا پوزهات بیرون بماند، که سرما دستش اندر دست مرگ است.» حیوان بیچاره زوزهای از سرناله کشید و گویی توصیهی شاعر را فهم کرده باشد سرش را به زیر کپهای فرو برد. شاعر لبخندکی زد و به راهش ادامه داد. تا رسیدن به آن جایی که میلش بود، نیم فرسخی را باید میپیمود. چندین خیابان و چند پیچ و واپیچ را باید میرفت. میرفت و سخت اندیشناک میرفت. ناگهان صدای چُگوری از دور دست شنید. از خانهای در آن حوالی میآمد. صدای ساز، شاعر را مبهوت کرد. صدای غم و وحشت بهگوشش آمد. انگار که روح دردمندی پنجه بر ساز میکشید، نالهای جانکاه که از گوری برمیخواست. شاعر صدای گریهی خود را در آن غمگین نوای دردمند میشنید. چگور ناامیدان بود که اینگونه تلخ مینالید. شاعر منکوب، دست بر روی گوش گذاشت و قدم تند کرد تا دیگر آن وحشت و غم را نشنود.
خیابانی دور شده بود و دیگر صدا به گوشش نمیرسید. فقط صدای زوزهی باد بود و سَورت سرما. در سرِ پیچی به دخو برخورد، روبروی هم درآمدند. از یاران همان زندان و از حلقهی خاصان شاتقی؛ همچون او سردرگریبان فروبرده و تا پیشانی زیر کلاه پوستی کرده بود. به اکراه دست از بغل بیرون درآورد و دست شاعر را لحظهای فشرد و باز دستش را به تندی در جیب قایم کرد. سخنی به رسم ادب پیش کشیدند. دخو به قهوهخانه میرفت تا پای نقل نقال خراسانی بنشیند. به شاعر دعوتی زد تا با هم بروند، گفت که امشب نقل خوان هشتم است که مرد نقال برای اول بار میخواهد بگوید. شاعر اما دل در هوای جای دیگر داشت و باید میرفت تا این سوز درونش را بنشاند. سری برای هم تکان دادند و هریک به راه خود رفتند.
شاعر همچنان میرفت و سرما را تاب میآورد. دیگر راهی به مقصد نمانده بود. بالاخره به خانهی مایا رسید، خانهی امیدش! کوچه خلوت و تاریک بود و صدایی نمیآمد. شاعر دستهایش را از گرمای جیب جدا کرد و به در کوفت. جوابی نیامد. دوباره در زد و منتظر ماند. باز هم سکوت. دیگر بار محکمتر در را کوفت صدا زد «منم مایا!» صبر کرد، باز هم هیچ... «منم میهمان هرشبت، مایا!»... تقتقتق... و جز صدای دندانهای خودش چیزی نمیشنید. حدس زد شاید که بدقولی این اواخر دلیل این بیتوجهی باشد، به تزویر صدا زد که: «مایا پول آوردهام برای تسویه» تقتقتق... «پول آوردهام جانا» تقتقتق... باز هم سکوت و سکوت و سیاهی. جان حساس و طبع شعرش به درد آمده بود. محکمتر زد. تقتقتق... «بازکن آخر که سرما تا استخوانم را خورد»... بغض راه گلویش را بست، سکوت سرما و صدای دندان... «باز کن دیگر منم آن لولیوشت، مغموم و تیپا خوردهام اینک» تقتقتق... «سرد است و نفس از سینهام دیگر نمیآید برون، بگشا» تقتقتق... «به یک جامم، نه! یک جرعه مرا درمان دردی باش ای نامرد!» تقتقتق... هیچ از هیچ. قدش خمیده شد. از پا فرو افتاد و اشکی از چشمش به روی برف افتاد.
سر به سوی آسمان بلند کرد و با حسرت نگاهی به آن ظلمت بیرحم انداخت و قد راست کرد. قدم در راه گذاشت و به سوی خانه راه افتاد، روان باخویش و خاموش. چندی بعد به خانهاش رسید که سردتر از همیشه بود. پوستین را از شانه انداخت و با دلی سوزان کنار پنجره نشست. روبهرویش سیاهی موج میزد. دلش میخواست گریبانش را پاره کند. نفسش سنگین و سخت برمیآمد. غم روزگار یکمرتبه بر سرش آوار شده بود. سرش از هجوم کلمات سنگین بود. دستی بر زمین کشید و شمع و کبریتی یافت و روشن کرد. کاغذ و قلمی برداشت و پیش رویش گذاشت و دردش را روی کاغذ فریاد زد:
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است...
18 بهمن 1398
نظرات