شکار
از راه رسیده نرسیده به سمت زیرزمین رفت. خسته و نفسنفسزنان درحالی که عرق از گوشههای پیشانیاش روان بود، پلهها را دوتایکی پایین رفت. گر گرفته بود و خون در رگهایش در غلیان بود. شقیقههایش از هجوم خون میکوبید و سرش داغ بود. جلوی در زیرزمین که رسید شروع کرد به گشتن جیبهایش تا کلید قفل را پیدا کند. مستاصل بود و هرچه در جیبهایش میگشت کلید را نمییافت. جیبهایش را یکییکی روی زمین خالی کرد، نشست و کلید را از بین خردهریزهای جیبش پیدا کرد و با دستانی از هیجان لرزان قفل را به سختی باز کرد و داخل شد؛ تاریکِ تاریک بود. کورمال بهدنبال کلید چراغ گشت، پیدایش کرد و چندباری آنرا بالا پایین کرد ولی لامپ روشن نشد. به سراغ خردهریزهای جیبش رفت و کبریتش را آورد. اولی و دومی را شکست، سومی به محض روشن شدن با نفسش خاموش شد، با چهارمی بهدنبال چراغنفتی یا شمع گشت، پیدا نکرد. به بالا دوید و از درون خانه شمعی پیدا کرد و برگشت. شمع را روشن کرد و در بالای قفسهای گذاشت. چند وسیله را جابهجا تا به کمد کنار دیوار عقبی برسد. نشست و کشوی کمد را بیرون کشید و اسلحهی پدرش را پیدا کرد. وارسیاش کرد، خشابش خالی بود. در جستجوی گلوله کشوهای دیگر را بیرون کشید و در کشوی سوم بالاخره دو گلوله پیدا کرد. اسلحهی شکاری دولول قدیمی که پدرش گاهی برای تفریح از آن استفاده میکرد و بعد از رفتنش دیگر سالها بود که کسی به آن دست نزده بود. نمیدانست که اسلحه هنوز کار میکند یا نه. اسلحه را به اتاق برد و سعی کرد امتحانش کند. با کار اسلحه چندان آشنا نبود، چندباری دیده بود که پدرش آن را باز و بسته میکند و یکبار هم پدر برای توضیح داده بود، اما سالها از آن موضوع گذشته بود. بعد از کمی تقلا بالاخره یادش آمد و اسلحه را باز و بسته کرد و ماشهاش را بدون گلوله چکاند، ظاهرا کار میکرد. گلولهها را در جیبش چپاند و اسلحه را روی دوش انداخت و با شتاب از خانه بیرون زد. هوا سرد بود و ابری. خورشید به زحمت سعی میکرد از پشت سیاهی ابرها نوری بتاباند. به دو از حیاط خارج شد و کوچه را به سمت بالا دوید. زمین از باران تازه بندآمده خیس بود و کوچه گِلآلود، با عجلهای که داشت در هرچند قدم سُر میخورد و به سختی پیش میرفت. به راه اصلی که رسید به سمت تپه رفت. راه بعد از آخرین خانه قوسی میخورد و گم میشد، بعد از خانهی آخر که حالا متروک بود با زمین تپه یکی میشد. خانههای متروک در دهکده فراوان بودند. مدتی بود که مردم از آنجا رفته بودند، جز چند خانواده که نتوانسته بودند جای دیگری برای خود خانهای پیدا کنند. دهکده بوی مرگ میداد. همچنان هنهن کنان میدوید، سعی میکرد بدود، با آن گِل و مسیر ناهموار اگر آرامتر میرفت راحتتر بود ولی شتاب داشت که زودتر برسد. از راه مالرویی از تپه بالا میرفت. از آنسوی تپه به پایین دوید و چندباری افتاد. مدتی رفت تا به دوستانش برسد که در نزدیک کوه، پسِ سنگی منتظر او بودند. نفسزنان نزدیک آنها شد.
اولی گفت: آروم باش صدا نکن. چقد لفتش دادی، آوردی یا نه؟
اسلحه را بالا گرفت و آهسته گفت: آره.
دومی پرسید: ها خوبه... کار میکنه؟
- نمیدونم... گفتم که چندسالیه کار نکرده، ولی ماشهاش عمل میکنه
- چندتا گلوله داریم؟
- فقط دوتا!
هر دو با صدایی خفه گفتند: «فقط دوتا؟» و نگران به همدیگر نگاه کردند.
اولی پرسید: خب... تیراندازیت چطوره؟ میتونی خوب تیر بندازی؟
خاطرهی اولین تیرانداختن به ذهنش آمد. تازه چهاردهساله شده و پدرش برای اولین بار او را به شکار برده بود. یک کَل کوهی در صدقدمی بود و پدر بیمقدمه تفنگ را به دستش داده و گفته بود که نشانه برود و شلیک کند. مغرورانه تفنگِ آماده را روی شانه گذاشته و به سمت کَل شلیک کرده بود. تیر خطا رفته و او با لگد تفنگ از پشت به زمین خورده بود و صدای قهقهی پدرش را میشنید که داشت ازین شکست تفریح میکرد. تفنگ را از دستش گرفته و گفته بود: «این بیل نیس که هرجور بخوای باهاش تا کنی، با تفنگ درست رفتار نکنی و دم به دمش ندی با لگد پرتت میکنه بچه!» و دیگر تا آخر روز با او حرف نزده بود، از خاطرهی آن روزش فقط تحقیر و دردی چند روزه را بهیاد داشت. و همان اولین و آخرین باری بود که تفنگ دست گرفته و شلیک کرده بود.
با شک گفت: نه... آره... شماها مگه بلد نیستید؟
اولی رنگپریده گفت: ینی چی نه آره؟ مگه تاحالا ننداختی؟ ما مگه تفنگ به عمرمون دیدیدم که تیرانداخته باشیم اصلا؟
دومی وحشتزده گفت: ها مگه ما تفنگ دیدیم... بالاخره بلدی یا نه؟
- فقط یه بار تیر انداختم! اونم خیلی سال پیش
- فقط یه بار؟
اولی دستپاچه گفت: خب وقتی یه بار تیرانداختی ینی میتونی دیگه
- ها میتونی
مِنمِنی کرد که بهانه بیاورد، چیزی نگفت. گلولهها را از جیبش درآورد و درحالی که حس تحقیرِ بیست و چندسال پیش چهرهاش را درهم کشیده بود، آنها درون تفنگ جا زد. آن دو مستاصل به حرکاتش نگاه میکردند و فکر میکردند که باید بتواند، تنها امید آنها همین بود.
سربلند کرد و گفت: حاضره حالا چیکار کنیم؟
- چیکار کنیم چیه؟ همونکاری که باید بکنیم دیگه... باید کلکش رو بکنیم دیگه!
- ها پس چی؟ حالا که باعث بدبختی ده رو پیدا کردیم فقط یه کار میتونیم بکنیم دیگه!
و او چشمهایش را بست و بدبختیهای این چندساله را به یاد آورد که خانوادهها را از ده فراری داده بود. کسانی که مرده بودند و کسانی که فرار کرده بودند. حیواناتی که کشته شده بودند و محصولاتی که به آتش کشیده شده بود. شایعاتی بود که کار گروهی خرابکار است. دولت کسانی را فرستاده بود اما چون به نتیجه نرسیده بودند، رفته و دیگر پشت سرشان را نگاه نکردند و دولت هم با شورشهایی که اینجا و آنجا میشد، دیگر رغبت و توان رسیدگی به مسائل یک دهکده کوچک دورافتاده را نداشت. حالا این سهنفر آن گروه خرابکار را پیدا کرده و تا اینجا تعقیبش کرده بودند. دهانهی غاری در دل کوه. و از این متعجب بودند که گروهی درکار نبوده و فقط با یک نفر طرفاند. بعد از چندماه کشیک و جستجو به تصادف یاغی را پیدا کرده بودند.
اولی گفت: حواست باشه... تا اومد بیرون باید بزنیش
و هرسه خاموش منتظر ماندند. تنگ هم نشسته بودند و چشم به دهانهی غار داشتند. هوا سرد بود و سرما داشت به جانشان نفوذ میکرد. هوای غمگرفتهی غروبی پائیزی بود. نور بیرمق خورشید کمکم داشت محو میشد.
اولی زیرلب گفت: الانه که پیداش بشه... حاضری؟
دومی دستی به شانهاش زد و او با حرکت چشم اعلام آمادگی کرد و تفنگ را بالا آورد به سمت غار نشانه رفت. پردهی شب پایین میآمد و نمنم باران شروع شد. کمی بعد حرکتی در دهانهی غار دیدند. دومی دستش را روی شانهاش فشار داد. پرهیبی از دهانهی کوچک سربرآورد و ایستاد. دم نفسش را میشد دید که سر به اطراف میچرخاند. اولی فریاد زد «بزن» و او ماشه را چکاند و سایه در صدقدمی آنها روی زمین افتاد. نفسشان بندآمده بود. صدای نالهی سایه را میشنیدند. از جایشان تکان نمیخوردند. سایه سعی میکرد به درون غار بخزد، اولی دوباره هیجانزده فریاد زد: «بزنش، د یالله بزن، دوباره شلیک کن» و او دوباره نشانه رفت و شلیک کرد. اینبار لگد تفنگ او را تکان داد. صدای ناله قطع شده بود. هرسه به دهانهی غار چشم دوخته بودند. سایه تکان نمیخورد. دومی جرأت کرد و آرام بهسمت غار رفت. اولی هم پشت سرش. او اما در جایش ماند و تفنگ را انداخت، جای لگد تفنگ را میمالید. آندو به بالای سر سایه رسیدند و اولی با خوشحالی فریاد زد «حرومزاده سقط شده، خوب دخلشو آوردی». بلند شد و به سمت جنازه رفت. بالای سرش که رسید ماتش برد و به زانو افتاد. پدرش بود.
نظرات